این خصلتهای ما ایرانی ها شده است؛ خصلتهایی که اصلا نمیدانیم خوب است یا بد، زشت است یا زیبا. اصلا برای ما مهم نیست که دیگران چه میگویند. چه جوری فکر میکنند. همین که خودمان راضی باشیم، کافی است و این میشود که هم باشیم و هم نباشیم. اعتمادمان به همدیگر از دست برود. بشویم آدمهای نیمه آدم، مسلمانهای نیمه مسلمان، خودی و غیرخودی، شهروند درجه ۱و۲، ایرانی و آمریکایی تبار، روشنفکر و دینی، اصولگرا و اصلاح طلب، اصلاح طلب و اصولگرا، جناحی و غیرجناحی و…
درونمان پر از تضاد و تناقض، برونمان پر از نقاب و حجاب. نتیجه این میشود که جامعهای داشته باشیم، تهی از اخلاق، تهی از اصول، تهی از متن. هر چه هست فرع و حاشیه. دنیایی ساختهایم که حتی خودمان هم باور نداریم. با چپها مینشینیم، علیه راستها میزنیم. با راستها مینشینیم، علیه چپها میزنیم. با خودمان نیز، علیه خودمان هستیم.
اصلا ما برای زدن آفریده شدهایم، انتقاد کردن، دشمنی کردن. خودمان را پاک میدانیم و دنیا را ناپاک، توهم توطئه داریم، تصور اینکه همه کس و همه چیز با ما سر جنگ دارد و هیچ کس خوبی ما را نمیخواهد. دائما میگوییم: «همه به دنبال منافع خود هستند، پس ما هم باید به دنبال منافع خود باشیم». «تا نجنبی، کلاهت پس معرکه است»، « تا نزنی، میزننت». غافل از اینکه هیچ کس نمیتواند دیگری را بزند. ما خودمان، خودمان را میزنیم. اولین دشمن خودمان، خودمان هستیم. چشم به بیرون دوختهایم و از خود غفلت کردهایم. خریدار نیستیم، فروشندهایم؛ فروشنده کالاهایی که خودمان هم حاضر به خریدنش نیستیم. همه جمعه بازار شدهایم، مملو از اجناس بنجولی که فقط چون ارزان است، میخریم. آن هم به قیمت از دست دادن سلامتی خود، به قیمت از دست دادن اعتماد خود. هیچها را میخریم و انتظار داریم همه را داشته باشیم. هیچ، هیچ است. بدی، بدی است. دشمنی، دشمنی است. توطئه، توطئه است. غم، غم است.
باید از این خصلتها دست بکشیم. باید راه دیگری پیدا کنیم. این راه، به ترکستان است. این غم، سالهاست مثل خوره، جان ما ایرانیها را میخورد. ما را از دورن تهی میکند و آدمهای توخالی میسازد. این است که میبینیم دیگر آدم بزرگی در اطراف خود نداریم. هیچ کس برای آدم بزرگ شدن تلاش نمیکند. آن اعتقاد به حرّیت و آزادگی، آن اعتقاد به گذشت، آن اعتقاد به سلامت اخلاقی و روانی، آن اعتقاد به هم زیستی مسالمتآمیز، آن اعتقاد قلبی، همه و همه، رخت بربسته و اکنون از ما آدمهایی ساخته، توخالی، پوچ، بی هدف. انسانهایی که آرمان ندارند، اما آرمانخواه هستند. تعبیر کامل شورشیان آرمانخواه، انقلابیون مصلحتخواه، بیبصیرتهای بصیرتخواه، خوب خواهان بد. یک مشت الکی خوش، صورت با سیلی سرخ کرده، قاطی پاتی، نه این، نه آن. نه خوب، نه بد. نه باشرف، نه بیشرف. نه مسلمان، نه کافر. نه معتقد، نه بیاعتقاد. هیچ و هیچ، بیریشه، بیبوته.
ادکلنزدههای دور از عطر گل یاس، عاشقهای بیعشق. و بیذوقهای ذوق زده.
اما، این اصل ماجرا نیست. اصل ماجرا آنجایی است که بذرهایی کاشتهایم و کاشتهاند که ایرانی نبوده و با هویت ما سازگاری ندارد. وارداتی است. نه این که تهاجم فرهنگی باشد. ای کاش فرهنگی بود. تهاجم بدبختی است. پسندیدن آنچه که در فرهنگهای دیگر ناپسند بوده. کاتولیکهایی، کاتولیکتر از پاپ. عربهایی، عربتر از عرب. اروپاییهایی، اروپایی ندیده.
همه چیز را تجربه نمیکنیم و میپذیریم. بعد میشود اصل. کپی برابر با اصل نه، کپی جعلی از واردات سایر ملل، سایر دول، سایر قوانین. نه حقوق بشرمان به حقوق بشر میخورد، نه سایر قوانینمان به سایر قوانین دنیا. یک چیزی درست میکنیم، الکی، بزک کرده، ظاهر پسند، مثل همین لوازم آرایش که هر روز در خیابانها پر میشود، اما اصیل نیستند. جعبههای شیکی دارند، رنگ خوبی دارند، اما بوی بدشان از دور به مشام میرسد، هر چند از نزدیک مستکننده باشند.
زبالهدانی شدهایم که زبالههای تاریخ را جمع میکنیم. بازیافت هم نمیکنیم، چون زبالههای تاریخی، غیرقابل بازیافت هستند. اینجا محمد آباد شهرصنعتی لیاء نیست که زبالهها را بریزی و بعد با یک مشت خاک، روی آنها را بپوشانی و فکر کنی که بوی بد آن هم نخواهد آمد، تاثیر زیست محیطی هم نخواهد داشت، یا اگر داشت اصلا به توچه؟ مگر تو وکیل وصی آیندگان هم هستی؟ اینجا زبالهدان تاریخ است. میتوانی بروی چین، هر چیزی را که دیدی، برداری و بیاوری و به قیمت اصل فرانسوی بفروشی، چون کسی اصل فرانسوی را که نمیشناسد تا نخرد. همه چیزمان هم همین جور است. مثلا همین الگوی ژاپن اسلامی. همین که الان گرتهبرداری شده و به عنوان الگوی ایرانی و اسلامی در مدارس کشور تدریس میشود. نه ژاپنی است، نه اسلامی. چیزی است، نه این، نه آن. کاشکی هم بود و هم آن؛ اما درونش را که خوب نگاه میکنی، به جای ژاپن، بورکینا فاسو را میبینی، هوگو چاوز را میبینی، کره شمالی را میبینی، فاصلهای بین خودکار بیک و پنتل، بین لباس ترک و زارا. این بوی دوگانگی از همه جا و همه چیز به مشام میرسد و نتیجه میشود: من، تو، او، ما، شما، ایشان. ضمایر فاعلی که مفعول ندارند.
درونمان پر از تضاد و تناقض، برونمان پر از نقاب و حجاب. نتیجه این میشود که جامعهای داشته باشیم، تهی از اخلاق، تهی از اصول، تهی از متن. هر چه هست فرع و حاشیه. دنیایی ساختهایم که حتی خودمان هم باور نداریم. با چپها مینشینیم، علیه راستها میزنیم. با راستها مینشینیم، علیه چپها میزنیم. با خودمان نیز، علیه خودمان هستیم.
اصلا ما برای زدن آفریده شدهایم، انتقاد کردن، دشمنی کردن. خودمان را پاک میدانیم و دنیا را ناپاک، توهم توطئه داریم، تصور اینکه همه کس و همه چیز با ما سر جنگ دارد و هیچ کس خوبی ما را نمیخواهد. دائما میگوییم: «همه به دنبال منافع خود هستند، پس ما هم باید به دنبال منافع خود باشیم». «تا نجنبی، کلاهت پس معرکه است»، « تا نزنی، میزننت». غافل از اینکه هیچ کس نمیتواند دیگری را بزند. ما خودمان، خودمان را میزنیم. اولین دشمن خودمان، خودمان هستیم. چشم به بیرون دوختهایم و از خود غفلت کردهایم. خریدار نیستیم، فروشندهایم؛ فروشنده کالاهایی که خودمان هم حاضر به خریدنش نیستیم. همه جمعه بازار شدهایم، مملو از اجناس بنجولی که فقط چون ارزان است، میخریم. آن هم به قیمت از دست دادن سلامتی خود، به قیمت از دست دادن اعتماد خود. هیچها را میخریم و انتظار داریم همه را داشته باشیم. هیچ، هیچ است. بدی، بدی است. دشمنی، دشمنی است. توطئه، توطئه است. غم، غم است.
باید از این خصلتها دست بکشیم. باید راه دیگری پیدا کنیم. این راه، به ترکستان است. این غم، سالهاست مثل خوره، جان ما ایرانیها را میخورد. ما را از دورن تهی میکند و آدمهای توخالی میسازد. این است که میبینیم دیگر آدم بزرگی در اطراف خود نداریم. هیچ کس برای آدم بزرگ شدن تلاش نمیکند. آن اعتقاد به حرّیت و آزادگی، آن اعتقاد به گذشت، آن اعتقاد به سلامت اخلاقی و روانی، آن اعتقاد به هم زیستی مسالمتآمیز، آن اعتقاد قلبی، همه و همه، رخت بربسته و اکنون از ما آدمهایی ساخته، توخالی، پوچ، بی هدف. انسانهایی که آرمان ندارند، اما آرمانخواه هستند. تعبیر کامل شورشیان آرمانخواه، انقلابیون مصلحتخواه، بیبصیرتهای بصیرتخواه، خوب خواهان بد. یک مشت الکی خوش، صورت با سیلی سرخ کرده، قاطی پاتی، نه این، نه آن. نه خوب، نه بد. نه باشرف، نه بیشرف. نه مسلمان، نه کافر. نه معتقد، نه بیاعتقاد. هیچ و هیچ، بیریشه، بیبوته.
ادکلنزدههای دور از عطر گل یاس، عاشقهای بیعشق. و بیذوقهای ذوق زده.
اما، این اصل ماجرا نیست. اصل ماجرا آنجایی است که بذرهایی کاشتهایم و کاشتهاند که ایرانی نبوده و با هویت ما سازگاری ندارد. وارداتی است. نه این که تهاجم فرهنگی باشد. ای کاش فرهنگی بود. تهاجم بدبختی است. پسندیدن آنچه که در فرهنگهای دیگر ناپسند بوده. کاتولیکهایی، کاتولیکتر از پاپ. عربهایی، عربتر از عرب. اروپاییهایی، اروپایی ندیده.
همه چیز را تجربه نمیکنیم و میپذیریم. بعد میشود اصل. کپی برابر با اصل نه، کپی جعلی از واردات سایر ملل، سایر دول، سایر قوانین. نه حقوق بشرمان به حقوق بشر میخورد، نه سایر قوانینمان به سایر قوانین دنیا. یک چیزی درست میکنیم، الکی، بزک کرده، ظاهر پسند، مثل همین لوازم آرایش که هر روز در خیابانها پر میشود، اما اصیل نیستند. جعبههای شیکی دارند، رنگ خوبی دارند، اما بوی بدشان از دور به مشام میرسد، هر چند از نزدیک مستکننده باشند.
زبالهدانی شدهایم که زبالههای تاریخ را جمع میکنیم. بازیافت هم نمیکنیم، چون زبالههای تاریخی، غیرقابل بازیافت هستند. اینجا محمد آباد شهرصنعتی لیاء نیست که زبالهها را بریزی و بعد با یک مشت خاک، روی آنها را بپوشانی و فکر کنی که بوی بد آن هم نخواهد آمد، تاثیر زیست محیطی هم نخواهد داشت، یا اگر داشت اصلا به توچه؟ مگر تو وکیل وصی آیندگان هم هستی؟ اینجا زبالهدان تاریخ است. میتوانی بروی چین، هر چیزی را که دیدی، برداری و بیاوری و به قیمت اصل فرانسوی بفروشی، چون کسی اصل فرانسوی را که نمیشناسد تا نخرد. همه چیزمان هم همین جور است. مثلا همین الگوی ژاپن اسلامی. همین که الان گرتهبرداری شده و به عنوان الگوی ایرانی و اسلامی در مدارس کشور تدریس میشود. نه ژاپنی است، نه اسلامی. چیزی است، نه این، نه آن. کاشکی هم بود و هم آن؛ اما درونش را که خوب نگاه میکنی، به جای ژاپن، بورکینا فاسو را میبینی، هوگو چاوز را میبینی، کره شمالی را میبینی، فاصلهای بین خودکار بیک و پنتل، بین لباس ترک و زارا. این بوی دوگانگی از همه جا و همه چیز به مشام میرسد و نتیجه میشود: من، تو، او، ما، شما، ایشان. ضمایر فاعلی که مفعول ندارند.
رحیم سرکار
روزنامه نگار