سین دوم را که میگذاری دلتنگ میشوی، مینشینی سر سفره و دنیایی را تصور میکنی که همه رفتگان برگشتهاند میخندند و تو در آغوششان میگیری، حالا دلتنگی معنا ندارد و او که اولین بهاری است که نیست، آخر از همه میآید دستانش را میگیری، دستانی که انگار جرمی ندارد، ذرات معلق هواست، اما تو احساسش میکنی و تنت مور مور میشود.
دیر شده قبل از صدای بمب باید هفتسین را در سفره بگذاری سین سوم را که برمیداری، صدای اخبار ریخته میشود روی سیبهای قرمزی که میان دستان تو و سفره سرگردان ماندهاند. اخبارگو از کشتهشدگان در جنگ میگوید و تو نمیدانی جنگها به راستی از کجا آمدهاند اولین دعوا سر چه بود؟ گوشت بیشتری از شکار؟ زمین بیشتری برای کشاورزی؟ سر تفاوت ماستی که برای یکی سیاه بود و برای دیگری سفید؟
نوروز در ماه رمضان پیچیده جهان پر از آمیختگی است و تو بهراستی نمیدانی نوروزی که جشن میگیری بر کدام آیینها تاثیر گذاشته و از کدامها تاثیر گرفته است فقط میدانی شرط حیات هر فرهنگی تغییر در اجزای آن و روابط میانشان است تو خوب میدانی جهان پر از آیینها و اسطورههای درآمیخته است که هیچ کس نمیداند موطن اصلیاش کجاست و هیچ کس نمیتواند مرزی میان آیینها بکشد پس تفاوتها در این دنیای درآمیخته چرا باید برود به سمت جنگ در حالی که انگار جهان بیشتر میلش به وصل است و صلح، که اگر نبود شاید هیچ وقت ماه رمضان عدل نمیافتاد وسط نوروز.
سین چهارم را که میگذاری اتاق درهم میشکند چراغهای بزرگی از زمین میروید کف خانه چهارراهی شده پر از ماشینهایی که پشت چراغ قرمز ایستادهاند و انگار همه کودکان گلفروش و آدامسفروش و فالفروش جهان در همان اتاق ۹متری جا گرفتهاند یکی فالی به سمتت میگیرد کیف پول همراهت نیست اما پسرک بیآنکه پولی بگیرد شعری به تو میدهد.
درد عشق ارچه دل از خلق نهان میدارد
حافظ این دیده گریان تو بیچیزی نیست
نمیدانی منظور حافظ چیست فقط میدانی دنیایی را دوست داری که در آن همه کودکان بازی میکنند و هیچ کودکی مجبور نیست سرچهارراه بایستد و کودکیاش را به ماشینهای سرچهارراه بفروشد. سین پنجم گلهای سنبلی است که دخترک به سمتت میگیرد دستت به دست دخترک که میخورد چهارراه در هم میشکند و بوی گلها اتاق را پر میکند گلها را در گلدان میگذاری .
سین ششم را برمیداری شمعها را روشن میکنی دستی به روی سبزهها میکشی و به آینه نگاه میکنی رد یکسال زندگی را بر چهرهات نگاه میکنی، یکی از عزیزترینهایت را از دست دادهای، چندتا کتاب خواندهای، چند تا فیلم دیدهای، توی صورتت میگردی و از چشمهایت میپرسی کدام چشمها را گریاندم کدام لبها را خنداندم یادت نمیآید.
سین هفتم را هم فراموش کردهای به سفره نگاهی میاندازی اما چیزی یادت نمیآید وقت زیادی نداری سینها را دوباره مرور میکنی اما انگار فایدهای ندارد ولی با شش سین که بهار نمیشود فرض کن بمب سال تحویل را بزنند تو سفرهات از سین هفتم خالی باشد آنوقت تا آخر سال گمشده داری انگار همیشه یک چیزی کم میآید و درد غریبی توی تنت میپیچید درد کامل نبودن، درد کم بودن، آبدهانت را محکم قورت میدهی شمارش معکوس شروع شده است ۲۰ثانیه بیشتر وقت نداری باید بجنبی باید به مغزت فشار بیاوری ۷ثانیه بیشتر نمانده مستاصل و درماندهای که یکباره او میآید او که اولین بهاری است که نیست سین هفتم را در سفره میگذارد و تا میخواهی صدایش کنی بمب سال تحویل میترکد جهان در اتاقت میرقصد جهان میرقصد اما انگار خالی از جرم است تو مرز سکوت و صدا را در آمیختهای مرز بودن و نبودن را انگار هیچ نمیدانی جز اینکه جهان در اتاقت میرقصد.