نه اولین بار بود و نه آخرین بار. سینما بهعنوان مکان عمومی، سالها بعد، این حس مشترک را بارها و بارها شاهد بود. اگر مثل من در سالهای آغازین دهه پنجاه با سینما آشنا شده باشید (یا قبلتر)، باید خاطره دستزدن برای قهرمان فیلم هنوز یادتان باشد. دستزدن ربطی به بار اولی که فیلم را میدیدیم نداشت. بعضیها، برخی فیلمها را چندبار میدیدند، اما هربار وقتی قهرمان فیلم برای نجات معشوقه یا رفیقش میآمد، انگار غافلگیر شده باشند به شوق میآمدند و بلند میشدند، دست میزدند و… بعدها گفتند، دست نزنید، بده، بیکلاسیه، گفتیم: چشم، نه دست زدیم، نه خیلی به شوق آمدیم، اما سینما کار خودش را میکرد. درست مثل فوتبال… مثل والیبال… مثل کشتی… که میتوانستند حس مشترک بسازند.
قطعه دوم:
اشتباه نکنم هشتم آذرماه ۱۳۷۶ بود. قرار بود حوالی ساعت یک و دو، ایران و استرالیا باهم بازی کنند. بازی فوتبال! روز قبل بازی، من و ما (منظورم تحویلداران و کارکنان شعبه فلکه رشت) به رییس که اکبرآقا ترابینیا بود، گفته بودیم میخواهیم برویم. برویم و فوتبال نگاه کنیم. اکبرآقا میدانست نمیتواند همه را بفرستد خانه! خانه پای تلویزیون! گفت کار بهتری میکنم! کرد! تلویزیون را آورد و گذاشت روی باجه! فوتبال که شروع شد هنوز مشتری توی بانک بود، اما تا خداداد گل دوم را بزند فقط ما بودیم و یکی از مشتریهایی که پولشان را داده و چکش را پاس کرده بودند، اما دلشان پی بازی فوتبال بود. خداداد که گل زد پریدیم هوا، بیرون توی خیابان امام، غلغلهای بود. صدای بوق ماشینها بیداد میکرد. اشک شادی فقط توی چشم ما نبود همه آنها که بلد بودند احساساتشان را بروز دهند، اشک شادی به چشم بودند.
قطعه سوم:
برج میلاد بود و دهه فجر و جشنواره بینالمللی فجر! رفته بودم تا فیلم ببینم. همراه دیگرانی که منتقد بودند و هنرمند! دیر رسیدم. فیلم شروع شده بود. روزهای اول جشنواره بود و برنامه را ندیده بودم. از یکی پرسیدم چه فیلمی نشان میدهند. گفت: فیلم؟! کدام فیلم آقا؟! فوتباله! خندیدم. گفتم: عجب! استقلال و پرسپولیس بازی داشتند. توی راهروهای برج قدم زدم و چای و شیرینی خوردم. مثل من کم نبودند. گفتم پس فوتبال را برای چه کسی نشان میدهند. گفتم برای لحظهای بروم تماشا. داخل که شدم جای نشستن نبود. چه هیجانی روی پرده و داخل سالن بود. دست، کری، هورا، سوت! کمکم جو گیر شدم و گوشهای ایستادم. کنار دستیام منتقد عبوسی بود که نه دل میکرد برود بیرون و نه هیاهوی و شادی دیگران را قبول داشت. قُر میزد فوتبال را میدید. طرفدار قرمزها بود. قرمزهایی که تا آنجا که من وارد شدم بازی را باخته بودند. مرد دنبال کسی میگشت تا قُرها و درد دلش را با او بگوید. چه کسی بهتر از من؟ من میشنیدم و مدام میگفتم: حق با شماست، ولی چه حالی دارد این شادی و نشاط. مرد میگفت: کدام شادی آقا؟ خجالت هم نمیکشن. اسم خودشونو گذاشتن هنرمند، گذاشتن منتقد، بچهان به خدا… دقیقهای گذشت یکی از لباس قرمزهای روی پرده شوتی کرد و گل شد. مرد عبوسِ چند لحظه قبل، مثل کودکی به هوا پرید، داد زد و مرا بوسید. گفتم خدا را شکر… چه عشقی دارد این شادی، هر چند که من از آن شوت و گل دلخور شده باشم.
امروز: ای کاشیها و غافلگیریهای دقیقه نود به بعد
چقدر خوبیم ما. آن قدر خوب که میتوانیم از مساوی و باخت هم لذت ببریم. لذت ببریم و برویم توی خیابان و دور دور بگذاریم و صدای موسیقی ماشینهایمان را زیاد کنیم و اگر گشتی و گیری نباشد؛ قری هم بدهیم. شاید خیلیها مثل من فقط تماشاچی مسابقات تیمملی باشند. تیم فوتبال، والیبال، کشتی، وزنهبرداری و… گاهگداری هم به تماشای مسابقه استقلال و پرسپولیس بشینند. مسابقاتی که ضربان قلب آدم را زیاد میکنند و آدم وقت تماشاش هیجانزده میشود. بازیهای تیم فوتبال و والیبال ایران در تیر و خرداد (شاید هم خرداد و تیر) چقدر هیجان و غافلگیری داشت. غافلگیری که انگار دارد تکرار میشود. تیمهای ما همیشه در مقابل تیمهای قویتر بهترند. شاید هم در مقابل برخی از قویترها بهترند.
چقدر بدیم ما! آنقدر بد که میتوانیم بافاصله زمانی یک ساعت قهرمانان ساعت قبل را به ناسزا بگیریم. حیف است. حیف! فراموش کردن کسانی که هیجان خوبی را برایمان ساختهاند. هیجان با اشکِ شادی… غم بد است، تولیدکننده غم بد است، اما دنیای بیغم، دنیا نمیشود.
فردا؛ سینما، فوتبال و ادامه اشکها و لبخندها
کاش سینما هم مثل فوتبال بود، میشد توی خانه نشست و تماشاش کرد، اما لذت بودن در استادیومش را هیچوقت با تماشای خانگی یکی ندانست. توی استادیوم، کنار تماشاچیان دیگر، حس مشترکی بهوجود میآید که توی خانه نمیشود دیدش. شاید فردا روزی فهمیدیم سینما هم همینطور است و تنها وقتی توی خانه فیلمهای بزرگ را ببینیم که چارهای نداشته باشیم. وگرنه به قیمت صرف وقت و هزینه بیشتر، فیلمها را روی پرده و کنار بغلدستیهایی که نمیشناسیم ببینیم و بخندیم، گریه کنیم، بترسیم و برای پیروزی قهرمانان فیلم دعا کنیم.
قطعه دوم:
اشتباه نکنم هشتم آذرماه ۱۳۷۶ بود. قرار بود حوالی ساعت یک و دو، ایران و استرالیا باهم بازی کنند. بازی فوتبال! روز قبل بازی، من و ما (منظورم تحویلداران و کارکنان شعبه فلکه رشت) به رییس که اکبرآقا ترابینیا بود، گفته بودیم میخواهیم برویم. برویم و فوتبال نگاه کنیم. اکبرآقا میدانست نمیتواند همه را بفرستد خانه! خانه پای تلویزیون! گفت کار بهتری میکنم! کرد! تلویزیون را آورد و گذاشت روی باجه! فوتبال که شروع شد هنوز مشتری توی بانک بود، اما تا خداداد گل دوم را بزند فقط ما بودیم و یکی از مشتریهایی که پولشان را داده و چکش را پاس کرده بودند، اما دلشان پی بازی فوتبال بود. خداداد که گل زد پریدیم هوا، بیرون توی خیابان امام، غلغلهای بود. صدای بوق ماشینها بیداد میکرد. اشک شادی فقط توی چشم ما نبود همه آنها که بلد بودند احساساتشان را بروز دهند، اشک شادی به چشم بودند.
قطعه سوم:
برج میلاد بود و دهه فجر و جشنواره بینالمللی فجر! رفته بودم تا فیلم ببینم. همراه دیگرانی که منتقد بودند و هنرمند! دیر رسیدم. فیلم شروع شده بود. روزهای اول جشنواره بود و برنامه را ندیده بودم. از یکی پرسیدم چه فیلمی نشان میدهند. گفت: فیلم؟! کدام فیلم آقا؟! فوتباله! خندیدم. گفتم: عجب! استقلال و پرسپولیس بازی داشتند. توی راهروهای برج قدم زدم و چای و شیرینی خوردم. مثل من کم نبودند. گفتم پس فوتبال را برای چه کسی نشان میدهند. گفتم برای لحظهای بروم تماشا. داخل که شدم جای نشستن نبود. چه هیجانی روی پرده و داخل سالن بود. دست، کری، هورا، سوت! کمکم جو گیر شدم و گوشهای ایستادم. کنار دستیام منتقد عبوسی بود که نه دل میکرد برود بیرون و نه هیاهوی و شادی دیگران را قبول داشت. قُر میزد فوتبال را میدید. طرفدار قرمزها بود. قرمزهایی که تا آنجا که من وارد شدم بازی را باخته بودند. مرد دنبال کسی میگشت تا قُرها و درد دلش را با او بگوید. چه کسی بهتر از من؟ من میشنیدم و مدام میگفتم: حق با شماست، ولی چه حالی دارد این شادی و نشاط. مرد میگفت: کدام شادی آقا؟ خجالت هم نمیکشن. اسم خودشونو گذاشتن هنرمند، گذاشتن منتقد، بچهان به خدا… دقیقهای گذشت یکی از لباس قرمزهای روی پرده شوتی کرد و گل شد. مرد عبوسِ چند لحظه قبل، مثل کودکی به هوا پرید، داد زد و مرا بوسید. گفتم خدا را شکر… چه عشقی دارد این شادی، هر چند که من از آن شوت و گل دلخور شده باشم.
امروز: ای کاشیها و غافلگیریهای دقیقه نود به بعد
چقدر خوبیم ما. آن قدر خوب که میتوانیم از مساوی و باخت هم لذت ببریم. لذت ببریم و برویم توی خیابان و دور دور بگذاریم و صدای موسیقی ماشینهایمان را زیاد کنیم و اگر گشتی و گیری نباشد؛ قری هم بدهیم. شاید خیلیها مثل من فقط تماشاچی مسابقات تیمملی باشند. تیم فوتبال، والیبال، کشتی، وزنهبرداری و… گاهگداری هم به تماشای مسابقه استقلال و پرسپولیس بشینند. مسابقاتی که ضربان قلب آدم را زیاد میکنند و آدم وقت تماشاش هیجانزده میشود. بازیهای تیم فوتبال و والیبال ایران در تیر و خرداد (شاید هم خرداد و تیر) چقدر هیجان و غافلگیری داشت. غافلگیری که انگار دارد تکرار میشود. تیمهای ما همیشه در مقابل تیمهای قویتر بهترند. شاید هم در مقابل برخی از قویترها بهترند.
چقدر بدیم ما! آنقدر بد که میتوانیم بافاصله زمانی یک ساعت قهرمانان ساعت قبل را به ناسزا بگیریم. حیف است. حیف! فراموش کردن کسانی که هیجان خوبی را برایمان ساختهاند. هیجان با اشکِ شادی… غم بد است، تولیدکننده غم بد است، اما دنیای بیغم، دنیا نمیشود.
فردا؛ سینما، فوتبال و ادامه اشکها و لبخندها
کاش سینما هم مثل فوتبال بود، میشد توی خانه نشست و تماشاش کرد، اما لذت بودن در استادیومش را هیچوقت با تماشای خانگی یکی ندانست. توی استادیوم، کنار تماشاچیان دیگر، حس مشترکی بهوجود میآید که توی خانه نمیشود دیدش. شاید فردا روزی فهمیدیم سینما هم همینطور است و تنها وقتی توی خانه فیلمهای بزرگ را ببینیم که چارهای نداشته باشیم. وگرنه به قیمت صرف وقت و هزینه بیشتر، فیلمها را روی پرده و کنار بغلدستیهایی که نمیشناسیم ببینیم و بخندیم، گریه کنیم، بترسیم و برای پیروزی قهرمانان فیلم دعا کنیم.
حسن لطفی