آنها آنقدر می چرخند که قاب دوربین، پشت ساختمان بلندی جا می ماند و گم شان می کند. مجبور می شویم از پله های باریک قهوه خانه ای سنتی بالا برویم و با کاشتن دوربین، جای مناسبی از پشت بام، دوباره کبوترها را پیدا کنیم تا با ثبت نمایش پرواز آنها، توی پلان های بعدی برویم سراغ حرف های مرد سبیلوی خوش مشربی که هر روز این موقع عصر آنها را پرواز میدهد.
دوربین که با کبوترها یک دور ۳۶۰ درجه بالای ساختمان های یکی از قدیمی ترین محله های قزوین می چرخد، توی دور آخر، سیاهی کمرنگی گوشه قاب دوربین را می گیرد. توی دورهای بعدی این سیاهی بیشتر می شود و حالا شعله های آتش هم وسط دود سیاه قد علم می کند. حجم زیاد دود و آتش، شست مان را خبردار می کند؛ این دود سیاه که دارد آسمان آبی شهر را به تسخیر درمی آورد، از یک آتش معمولی نیست. برای همین به دوستم که کارگردان مستند کبوترهاست، اشاره میکنم تا لحظه ای کات بدهد. او هم که گویی از این آتش متعجب است، می پرسد جریان چیست؟ به سمت خیابان اسدآبادی اشاره می کنم. خیابانی که جمعیت زیادی را با هیاهو به سمت محل آتش سوزی می برد. در یک آن، تصمیم می گیریم کبوترها را به حال خودشان رها کنیم. حیف مان می آید از قافله جمعیت هراسان عقب بمانیم و اتفاق روی داده را از نزدیک نبینیم و ثبتش نکنیم. این است که با عجله، دوربین و سه پایه را بر می داریم، پله ها را یکی دوتا پایین میآییم و همراه جمعیت، قدم هایی تند به سمت محل آتش سوزی برمی داریم. کم کم پلیس خیابان را می بندد و مردم انگار که در حال راهپیمایی هستند به این طرف و آن طرف می روند و شعله های آتش را به هم نشان می دهند. چند دقیقه بعد، سروکله ماشین های آتش نشانی پیدا می شود که تلاش می کنند از بین جمعیتی که نمایشی برای دیدن پیدا کرده اند، به سختی خود را به محل آتش برساند! نزدیک تر که می شویم ارتفاع شعله ها بلندتر می شود. از مغازه های همسایه، محل دقیق و علت آتش سوزی را می پرسیم. با گفتن نام صاحب آنجا می گویند انبار روغن موتور و این قبیل محصولات بوده. نزدیک تر که می شویم مطابق حس آماده باشی همیشگی مستندساز، دوربین را روشن می کنیم و تصویر می گیریم. از جمعیتی که با موبایل شان از آتش و دود غلیظ آن فیلم می گیرند. مردهایی که با هم درباره آتش سوزی حرف می زنند و زن هایی که کم کم پراکنده می شوند و تقریبا فقط من و دوستم می مانیم بدون مرد گروه، یعنی صدابردارمان که مجبورشد دقایقی قبل به خاطر کاری برود. مردها با تعجب نگاهمان می کنند، اما کم کم با دیدن تجهیزات تصویربرداری متوجه فیلمساز بودن مان می شوند.هر چند دقیقه به تعداد گوشی های موبایلی که توی صفحه شان آتش بزرگ انبار روغن را نشانه گرفته اند، اضافه می شود و پلیس سعی می کند جمعیت را از محل پراکنده کند و این وسط تصویر جالبی می بینم؛ سر بزنگاه سرو کله عکاسان و چند دوست دیگر فیلمسازمان هم پیدا می شود که با وجود ممانعت پلیس تا نزدیکی آتش می روند تا لحظه های التهاب و هراس را توی قاب دوربین شان بنشانند. حرارت آتشی که خیال خاموشی ندارد تا ۵۰۰متری محل حادثه نیز کشیده می شود و برای همین، پلیس برای متفرق کردن جمعیت تلاش می کند.من و دوستم که تا نزدیک آتش رفته ایم، اما مجوزی برای ورود به محل نداریم، مجبوریم همراه جمعیت عقب نشینی کنیم. خلاف جهت حرکت ما، یک زن و دو دختر نوجوان درحالی که گریه می کنند با سرعت به سمت انبار در حال آتش می روند.در مسیر برگشتیم و هوا رو به تاریکی ست. تلاش می کنیم از آخرین لحظات ممکن تصویر بگیریم. نور که می رود دوستم با گفتن جمله «جواب نمیده»، دوربین را خاموش می کند و کمی بعد می گوید: «امروز طبق برنامه پیش نرفتیم». لبخندی می زنم و می گویم: «مستند ساز بودن یعنی همه این ها، آماده باشی برای اتفاق جدید، به هم خوردن برنامهریزیها و گاهی رفتن به دل آتش»!
دوربین که با کبوترها یک دور ۳۶۰ درجه بالای ساختمان های یکی از قدیمی ترین محله های قزوین می چرخد، توی دور آخر، سیاهی کمرنگی گوشه قاب دوربین را می گیرد. توی دورهای بعدی این سیاهی بیشتر می شود و حالا شعله های آتش هم وسط دود سیاه قد علم می کند. حجم زیاد دود و آتش، شست مان را خبردار می کند؛ این دود سیاه که دارد آسمان آبی شهر را به تسخیر درمی آورد، از یک آتش معمولی نیست. برای همین به دوستم که کارگردان مستند کبوترهاست، اشاره میکنم تا لحظه ای کات بدهد. او هم که گویی از این آتش متعجب است، می پرسد جریان چیست؟ به سمت خیابان اسدآبادی اشاره می کنم. خیابانی که جمعیت زیادی را با هیاهو به سمت محل آتش سوزی می برد. در یک آن، تصمیم می گیریم کبوترها را به حال خودشان رها کنیم. حیف مان می آید از قافله جمعیت هراسان عقب بمانیم و اتفاق روی داده را از نزدیک نبینیم و ثبتش نکنیم. این است که با عجله، دوربین و سه پایه را بر می داریم، پله ها را یکی دوتا پایین میآییم و همراه جمعیت، قدم هایی تند به سمت محل آتش سوزی برمی داریم. کم کم پلیس خیابان را می بندد و مردم انگار که در حال راهپیمایی هستند به این طرف و آن طرف می روند و شعله های آتش را به هم نشان می دهند. چند دقیقه بعد، سروکله ماشین های آتش نشانی پیدا می شود که تلاش می کنند از بین جمعیتی که نمایشی برای دیدن پیدا کرده اند، به سختی خود را به محل آتش برساند! نزدیک تر که می شویم ارتفاع شعله ها بلندتر می شود. از مغازه های همسایه، محل دقیق و علت آتش سوزی را می پرسیم. با گفتن نام صاحب آنجا می گویند انبار روغن موتور و این قبیل محصولات بوده. نزدیک تر که می شویم مطابق حس آماده باشی همیشگی مستندساز، دوربین را روشن می کنیم و تصویر می گیریم. از جمعیتی که با موبایل شان از آتش و دود غلیظ آن فیلم می گیرند. مردهایی که با هم درباره آتش سوزی حرف می زنند و زن هایی که کم کم پراکنده می شوند و تقریبا فقط من و دوستم می مانیم بدون مرد گروه، یعنی صدابردارمان که مجبورشد دقایقی قبل به خاطر کاری برود. مردها با تعجب نگاهمان می کنند، اما کم کم با دیدن تجهیزات تصویربرداری متوجه فیلمساز بودن مان می شوند.هر چند دقیقه به تعداد گوشی های موبایلی که توی صفحه شان آتش بزرگ انبار روغن را نشانه گرفته اند، اضافه می شود و پلیس سعی می کند جمعیت را از محل پراکنده کند و این وسط تصویر جالبی می بینم؛ سر بزنگاه سرو کله عکاسان و چند دوست دیگر فیلمسازمان هم پیدا می شود که با وجود ممانعت پلیس تا نزدیکی آتش می روند تا لحظه های التهاب و هراس را توی قاب دوربین شان بنشانند. حرارت آتشی که خیال خاموشی ندارد تا ۵۰۰متری محل حادثه نیز کشیده می شود و برای همین، پلیس برای متفرق کردن جمعیت تلاش می کند.من و دوستم که تا نزدیک آتش رفته ایم، اما مجوزی برای ورود به محل نداریم، مجبوریم همراه جمعیت عقب نشینی کنیم. خلاف جهت حرکت ما، یک زن و دو دختر نوجوان درحالی که گریه می کنند با سرعت به سمت انبار در حال آتش می روند.در مسیر برگشتیم و هوا رو به تاریکی ست. تلاش می کنیم از آخرین لحظات ممکن تصویر بگیریم. نور که می رود دوستم با گفتن جمله «جواب نمیده»، دوربین را خاموش می کند و کمی بعد می گوید: «امروز طبق برنامه پیش نرفتیم». لبخندی می زنم و می گویم: «مستند ساز بودن یعنی همه این ها، آماده باشی برای اتفاق جدید، به هم خوردن برنامهریزیها و گاهی رفتن به دل آتش»!
گل اندام صفری