این علاقه به تئاتر از کجا آمد. از کدام صحنه شروع کردی بازیگری را ؟
سحر حاجآقاسی از صحنه اتاق خودش شروع کرد. تلویزیون کوچکی توی اتاقم داشتم که هر وقت فیلم پخش میشد، میرفتم جلوی تلویزیون و با سرکردن چادر یا روسری، جای شخصیت فیلم حرف میزدم. این جرقه از آنجا زدهشد. بزرگتر که شدم به جای هنر، به سمت ریاضی رفتم. علاقهای به اینکه بروم به سمت بازیگری یا اینکه وارد وادی هنر بشوم، واقعا وجود نداشت. همه چیز از یک اتفاق شروع شد. در مدرسه تئاتری را بازی کردم که مورد حمایت و تشویق مربیان و بهخصوص پدر و مادرم که از کودکی من را مستعد بازیگری میدیدند، قرار گرفتم. این شد که تابستان سال ۸۵ زیرنظر استاد ناصر ایزدفر در انجمن نمایش قزوین، دورههای بازیگری، کارگردانی و نویسندگی را در چهار ترم گذراندم و که با توجه به استعدادی که در خودم میدیدم، بازیگری را انتخاب کردم و در اولین کارم به نام «هزار و یک شهرزاد» که به کارگردانی محمد شهسواری در همایش جوان به صحنه رفت، حائز رتبه شدم. بازیگر کافی است فقط دیده شود و فکر میکنم این نگاه خدا بود که به چشم آمدم و از همان سال ۸۵ پیشنهادهای زیادی به من برای بازیگری شد.
آن موقع هنوز ۱۵ ساله بودی؟
درسته. من نسبت به سنم خیلی زود پیشرفت کردم و همین هم باعث تعجب خیلیها شد که ظرف دو سال توانستم چهار تا جایزه کشوری و استانی بگیرم. همین دیده شدن که اشاره کردم، سبب شد که حتی در همان سال در یک روز همزمان در سه نمایش بازی کنم. صبح تا ظهر کار کودک داشتم و ساعت چهار، در سالن علامه رفیعی، کار آقای حامد شهرتی را اجرا میکردم و بعد سریع میرفتم سالن کتابخانه امام خمینی، تا در نمایش «زندگی منهای سوسک» مرتضی نجفی بازی کنم. در یک جشنواره که هر بازیگر تنها در یک نمایش بازی دارد، من در سه نمایش به روی صحنه رفتم. در واقع همه چیز دستبهدست هم داد که با بکارگیری همه انرژیام، مورد توجه بزرگان تئاتر قرار بگیرم.
و از همان جا همکاری با رادیو را شروع کردی؟
همینطوره. برای اجرا که به شهرهای مختلف میرفتیم، من ارتباط پیدا کردم با تهران و کار در نمایشهای رادیویی قصه شب را شروع کردم و در جشنواره رادیو تئاتر بود که مقام اول را بدست آوردم.
در تهران، نمایشی رو هم کارگردانی کردی؟
من علاوه بر بازیگری، سه بار تجربه کارگردانی تئاتر دارم. یکی از آنها در سالن آریاشهر تهران بود که بهعنوان کارگردان، نمایش «سرای محله فردوس» را به مدت ۱۰ شب با همکاری بچههای تهران به صحنه بردیم.
و چه زمانی وارد کار فیلم شدی؟
از همان تهران، با تئاتر وارد تصویر شدم و در دو قسمت اول سریال تلویزیونی «خواب ِ بلند» به کارگردانی آقای کاوری، بازی داشتم. البته فیلم کوتاه زیاد کار کردم از جمله برای بچههای سینمای جوان قزوین و تهران. و در فیلم مستند بلندی هم به کارگردانی آقای حامد شهرتی نقشآفرینی کردم، همچنین در فیلم «رود میرود» به کارگردانی مهدی خدایی که از نویسندگان برجسته استان هستند.
وضعیت تئاتر قزوین را چطور میبینی؟
به قول استاد ساربان، قزوین سقفی دارد که بیش از آن نمیشود پیشرفت کرد. این شهر شروع خوبی دارد، ولی وقتی به سقف میرسی دیگه نه حمایت میشوی و نه امکانی برای پیشرفتت وجود دارد. در واقع به یکنواختی میرسی. طبعا درآمدی هم که نداری که حالا دلت را خوش کنی به قراردادت و فکر کنی درآمدی داری. واقعا در قزوین، بچهها نمیدانند دلشان را باید به چی خوش کنند. تا یک مرحلهای میرسند، دیگر جای پیشرفت وجود ندارد و حمایتی هم توسط مسوولین نمیشوند و طبیعی است که دیگر ببرند و کوچ کنند به تهران. خیلی از هنرمندان بزرگ ما، به نوعی از قزوین فرار کردند، چون با توجه به کوچک بودن جامعه هنریاش، این شهر حاشیههای زیادی هم دارد و افراد نمیتوانند همدیگر را تحمل کنند.
به صورت آکادمیک، تئاتر یا سینما را پیگیری کردی؟
من مطالعه در زمینه تئاتر زیاد دارم. رشته کارشناسیام مهندسی شهرسازی است و ارتباطی با تئاتر و سینما ندارد، هر چند همین رشته هم دنیای هنری خاص خودش را دارد، اما برای کارشناسی ارشد در نظر دارم در رشته هنر ادامه تحصیل بدهم.
با توجه به اینکه تازه ۲۳ ساله شدهای و با وجود این سن نسبتا کم، تجربه زیادی از کارهای مختلف هنری پیدا کردی، چه برنامهای برای آینده داری؟
همیشه به این فکر کردم که با وجود همه مسایلی که گفتم، در قزوین بمانم و این شهر را حداقل در زمینه تئاتر از این رو، به آن رو کنم. حالا ممکن است این چشمانداز خیلی ایدهآل باشد، اما خیلی دوستدارم که این فضا را بشکنم. با رفتن من و امثال من، هیچچیز درست نخواهدشد. برنامههای فراوانی دارم. دوستدارم بازیگری را به صورت حرفهایتر و با آدمهای حرفهای ادامه بدم و به نوعی شهرم را بالا بکشم. در نظر دارم با توجه به ارتباطاتی که دارم، بچههای تهران را بیارم قزوین و اینجا کار کنیم. بچههای تهران که آمدند و کارهای ما رو دیدند، معتقد بودند که قزوین پتانسیل خیلی خوبی دارد. به نظر من در قزوین خیلی از استعدادها هنوز کشف نشدهاند و بچهها بستر مناسبی برای بروز استعدادهایشان ندارند و با این وضعیت نه تنها مورد حمایت قرار نمیگیرند که به نوعی سرکوب هم میشوند. در این شهر، اجازه دادهنمیشود که کارها مدرن و یا در قالبهای تازه اجرا شود و بچهها مجبور میشوند به تهران بروند و فضایی برای ارائه کارهایشان پیدا کنند. همیشه با خودم فکر میکنم خیلی زود شروع کردم و در این شهر زود هم تمام شدم، به نوعی که احساس میکنم در قزوین دیگر حرفی برای گفتن ندارم. مگر اینکه خودم یک تحول خاصی به وجود بیاورم و برای همین هم، درصدد تشکیل گروهی از بچههای تئاتر هستم که امیدوارم مسوولین از جمله اداره کل فرهنگ و ارشاد استان حمایتم کنند.
و حرف آخرت!
قزوین هنرمند زیاد دارد، اما هنردوست کم! تظاهر میکنیم هنرمندان را دوستداریم. هیچوقت نشده – من ِ نوعی– از جایزه گرفتن دوستم و پیشرفتاش خوشحال شوم. توی دلمان هم میدانیم که طرف خیلی خوب دارد کار میکند. کار نویی کرده و دارد پیشرفت میکند، ولی با نقدهای بد و تند تلاش میکنیم او را بکوبیم. بیاییم کمی با هم مهربانانه و دوستانهتر برخورد کنیم. تشویق شما برای من دلگرمی است، همانطور که سرکوب شما ممکن است مسیر زندگی مرا دستخوش تغییر قرار دهد. تشویق اطرافیانم بهخصوص پدر و مادرم بود که الان به اینجا رسیدم. تشویق عنصر خیلی مهمی است. من تنها یک انتظار بیشتر از بچهها در قزوین ندارم و آنهم این است که یک کم با هم مهربانتر باشند.
بی تا دارابی