به جای مقدمه؛
رضا شیخ محمدی را بیستوهشت سالی هست که میشناسم. جنس ِ وجودیش، از همان سال شصتوپنج که شناختمش به گونهای بود که باورم شد که مظروف هیچ ظرفی نخواهد ماند! طلبهای بود جستجوگر و طالب تجربه. شاید از همین رو هم بود که لباس آخوندی را آویخت و دوربین عکاسی به دست گرفت. خوشنویس قابلی بود و البته هست و پیش از آن قاری برجسته. در وادی هنر و ادب، منزلی نیست که او توقف نکرده باشد؛ از شعر گرفته تا کتابت و نیز ویراستاری. والحقوالانصاف، در هر رشتهای که خود را آزموده، تا ارتقاعی که دیده شود، بالا آمده است. از طلبگی تا آوازه خوانی، مسیر غریبی است که او پیموده و شاید برای کسی که بیشتر از یک دهه در دروس خارج فقه و اصول علمای صاحب نامی در قم تلمذ کرده، این مساله حجت شرعی هم داشته است.
در این فرصت که مجالی دست داد تا در «گپ» فروردین امروز، با این هنرمند ذوالفنون گفتگو کنیم، به گفتگوی چالشی با او که همیشه منتقد این شاخ به آن شاخ پریدنش بودم، میاندیشیدم، اما پیشنهادش که؛ «برای همین نقدت، پاسخی خواهم نوشت» را منطقیتر یافتم که اهل قلم و ذوق و هنر را، شایسته همان است که خود بنگارد و خود منظور رساند!
شبیه خلوت خود هستم!
همیشه تصوّر این چاکر رضا شیخ محمّدی این بود که قرآن شریف اگر «ثبات در قول» را از اوصاف اهل ایمان ذکر کرده، منظورش ایجاد راهبندان بر سر پر و بال دادن فرد به ذوقیّات مختلف و چندپیشگی نیست. در جایش این بحث را خواهم شکافت. حاصل اینکه از ابتدا هرگز بر یک مدار نماندم. یک روز مُدرّس درس «سیوطی» و «هدایه» در مدرسه علمیه امام صادق(ع) قزوین بودم و یک روز فیلمبردار مراسم یادبود مادر استاد شجریان در مسجد نور میدان فاطمی. از این شاخ به آن شاخه پریدنم ریشه در این میل داشت که حتی الأستطاعه آنگونه زندگی کنم که دوست دارم و به قول سهراب: «شبیه خلوت خود باشم». هم مشق ریاگریزی و ایجاد یکدستی میان بود و نمودم کنم و هم اگر سهم و حَظّی در نهادم نهاده شده، مزّهاش را بچشم و ناکام نمیرم. اگر دوست دارم با عمامه در مسجدالنبی قزوین قبل از خطبهخوانی امام جمعه، با الحان قاریان مصری اذان بگویم، بتوانم و این کار را خروج از زیّ طلبگی ندانم. در همان حال اگر رمان «کلیدر» را میخوانم و لذّت میبرم، این التذاذ را روی سن بیاورم و مقالهء تمجیدآمیزی در خصوص این تاثیرپذیری چاپ کنم و اگر گفتند که محمود دولتآبادی دگراندیش است، بگویم: من به سیاق قرآن، اگر به منافع شراب اذعان میکنم، هدفم چشمپوشی از مضرّاتش نیست.
ذوقی که قلقلکم میدهد
در تنوعپذیری من، آقازاده بودن بیتأثیر نبود. اگر غم معاش در حدی که به برخی فشار میآورد، مرا از پا درآورده بود، شاید ناچار بودم در یک شغل و پیشه، جذب بازار کار شوم و ثابتقدم بمانم تا به آب برسم؛ ضمن اینکه خانوادهدار بودم و به تعبیر محسن قرائتی اگر خود آقا ابوالفضل(ع) قربةالی الله به کربلا آمده، اسبش که نباید گرسنگی بکشد! عیال مربوطه از درون یک خانوادهی نیمهمرفّه به ذوق وصلت با یک بچهآخوند که پدرش تقوایش را تضمین کرده بود و بقیه جهات را خیر، دل از قید پایتخت زده و چند پیشنهاد خواستگاری را رد کرده بود و وقتی جواب «بله» را صوتی و مکتوب داده بود، میدید شوهر جوانش وقتی کمترین زمینهی یک ذوق را در خود مییابد (که حتّی در حدّ کم و کمتر از حد بازدهی مالی) قلقلکش میدهد، اجابتش میکند و ماهها برای آن وقت و قوّت میگذارد. آری چنین بود! اگر برای مجلهی اطلاعات هفتگی و جوانان امروز، کاریکلماتور مینوشتم و میفرستادم، به تنها چیزی که فکر نمیکردم، حقّالتألیف بود؛ عین آدم فارغ از کار و باری که در جایی در مسیر تردّد خلقالله بایستد و به هر کس که به او خوشوبش کرد، پاسخ دهد. و چرا ندهم؟
من و پدر، کار برای خلق!
وقتی حس کردم توان سرودن رباعی و دوبیتی دارم، در جلسات شعر حوزهی اندیشه و هنر اسلامی در تالار اندیشه شرکت میکردم و به سیاق زندهیاد قیصر امینپور شعر گفتم. اگر در دههی ۶۰ شمسی برای دفتر تبلیغات آقای سید حسن موینی پلاکارتهای بلند به خطّ رُقعه (که آن سالها در قزوین نامتعارف و جدید مینمود) مینوشتم، قصد و غرضم بهرهوروی از فرصت برای آفرینش بود. در همان مقطع پدرم شیخ تاکندی هم برای «خلق» کار میکرد. با این تفاوت که او برای خلق (به معنی مردم) و من برای خلق (به معنی آفرینش هنری). لذا به فکر دستمزد نبودم. پدرم هم به فکر پاکت نبود. ولی چشم به ادای تکلیف داشت. من هم داشتم. فوقش ادای دین به خودم و زمینهای که در من به ودیعت نهاده شده بود. فراغت از نان و نواله و دریافتی ماهانه، یک غرور و خودرأیی هم به من میداد که عرصهی نگارش روی پارچه را آنجور که خود دوست داشتم، بیازمایم. لذا وقتی آقا سید حسن موینی که الان شده امام جمعهی شهرک محمدیّه میگفت: «این خط که نوشتهای، مردم نمیتوانند بخوانند.» من میتوانستم با اقتدار بر رأیم پای بفشرم. (لااقل در این یک قلم به آیهی قرآن که ثبات قول داشته باشید، عمل میکردم!) یا وقتی در نشریهی ولایت به مدیریت سید عبدالعظیم موسوی صفحهبندی را (که مرحوم غلامحسین مجابی به شوخی به کار من میگفت: صفحهچسبانی!) به عهده گرفتم، بارها به خاطر شیوهی صفحهآرایی که مبتنی بر ابتکار و نوگرایی و چارچوبشکنی بود، اعتراض برخی دستاندرکاران نشریه را برانگیختم و شورای حلّ اختلاف گذاشتند. قول دادم کمی عوض شوم؛ ولی چون هدفم گرفتن حقوق نبود، آنقدرها ریشم زیر سنگ آنها نبود و سماجتم برش داشت!
به دنبال فرصت شکافتن خودم!
به نظرم بسیاری از کسانی که بر یک شغل و حرفه میمانند و اجازهی پروبالدادن به اذواق دیگرشان را نمیدهند، هدفشان نه عمل به دستور قرآنی «لزوم ثبات بر قول» که ترس از دست دادن شغلی است که در آن جا افتادهاند و البته غم قطع شدن نان. یا میترسند تلوّنشان باعث شود بعدترها نتوانند کاندید فلان انتخابات شوند؛ لذا مواظب رفتار خویشند. این مواظبت به خاطر نفس آدابدانی و دستور شرع به حفظ ظاهر نیست. ولی این جماعت در پس نقاب شرع و عرف، مدیریت خود را میکنند تا کرسیی را تصاحب کنند. چه ربطی دارد به من که پاسدار امیال خویشم؟ برخی از این حضرات حال و حوصلهی پاسخگویی به مخاطبان و پیگیران احوالشان را ندارند که چرا چنان بودی و چنین شدی؟ از قضا من، شهوتِ تحلیل و روانکاوی خودم را دارم و دوست دارم به بهانهی پاسخ حتی به معترضانم، فرصت یابم خودم را بشکافم و تولید محتوای مکتوب و شفاهی کنم. عدّهای برای حفظ شأن خانوادگی در تلاشند. من، برخی و بسیاری از موفقیّتهایم را وامدار شیخنا تاکندی بودهام و بسیار از ایشان بهره گرفتهام و در ازایش سرویس دادهام؛ همچون بازنویسی کامل کتابهای ایشان: «نامهی روحفزا» و «عسل و مثل» و «غافل کیست» (در دست انتشار) و تلاش مجدّانه برای ضبط سخنرانیهایشان و بایگانی و انتشار در محیط اینترنت. کتاب روحفزا و عسل و مثل که چاپ شد، ایشان تعبیر کرد: خمیر از پدر بود و پسر به نان تبدیل کرد. با این حال این انتساب به پدر، منعم نکرد که به شیوهی سنّتی آواز بخوانم و پا در وادیی بگذارم که شاید پدرم برای حجّت شرعیش هم دلیل کافی ندارد.
این «همراهی با پدر» در عین «ناهمراهی» از قضا با اتّکا به قوّهی تحلیل مردم و توانا دانستن آنها در حلّ این تناقض صوری، انجام شده است. اگر نترسیدهام که سال ۶۵ روحانی گردان حضرت رسول(ص) در باختران باشم و قریب سی سال بعد تصنیف ارکسترالی را با سیبیلهایی پرپشت در جلوی دوربین تلویزیون لبزنی (پلیبک) کنم، باورم این بوده که مردم ما این تغییر را نه به حساب دورنگی و بوقلمونصفت بودنم که به حساب استعدادهای مختلف و متضادّ یک انسان و نقشپذیریش میگذارند و تحسین هم میکنند.
بی چوب نمانده رفتارم!
البته در آخر، یقین ندارم که بعدا" از این حالت پشیمان نشوم و چوبش را نخورم. شاهد اینکه یک بار بعد از اتمام سرپرستی «جعفر نصیری شهرکی» بر حوزهی هنری استان قزوین که قرار بود برای پست ریاست این حوزه فردی را درنظر گیرند، آنگونه که دامادمان سید عباس قوامی نقل میکرد، مرحوم آقای شیخ محمّد لشگری امام جمعهی موقت قزوین بنده را پیشنهاد داده بود. دکتر علی شیرخانی از دوستان قدیمی به من زنگ زد و گفت: «آماده باش که روی شما دارند رایزنی میکنند.» مدتی گذشت و خبری نشد و فرد دیگری انتخاب شد. سید عباس قوامی که از منتقدین آن دسته از رفتارهای من است که آیندهی شغلیم را به خطر میاندازد، یک بار در تأیید انتقاداتش از من میگفت: «انگار در مسیر انتخاب شما برای ریاست حوزهی هنری کار به استعلام کشیده بود و آنجا گفته بودند ایشان اینجا سابقهی خوبی ندارد!»
همیشه تصوّر این چاکر رضا شیخ محمّدی این بود که قرآن شریف اگر «ثبات در قول» را از اوصاف اهل ایمان ذکر کرده، منظورش ایجاد راهبندان بر سر پر و بال دادن فرد به ذوقیّات مختلف و چندپیشگی نیست. در جایش این بحث را خواهم شکافت. حاصل اینکه از ابتدا هرگز بر یک مدار نماندم. یک روز مُدرّس درس «سیوطی» و «هدایه» در مدرسه علمیه امام صادق(ع) قزوین بودم و یک روز فیلمبردار مراسم یادبود مادر استاد شجریان در مسجد نور میدان فاطمی. از این شاخ به آن شاخه پریدنم ریشه در این میل داشت که حتی الأستطاعه آنگونه زندگی کنم که دوست دارم و به قول سهراب: «شبیه خلوت خود باشم». هم مشق ریاگریزی و ایجاد یکدستی میان بود و نمودم کنم و هم اگر سهم و حَظّی در نهادم نهاده شده، مزّهاش را بچشم و ناکام نمیرم. اگر دوست دارم با عمامه در مسجدالنبی قزوین قبل از خطبهخوانی امام جمعه، با الحان قاریان مصری اذان بگویم، بتوانم و این کار را خروج از زیّ طلبگی ندانم. در همان حال اگر رمان «کلیدر» را میخوانم و لذّت میبرم، این التذاذ را روی سن بیاورم و مقالهء تمجیدآمیزی در خصوص این تاثیرپذیری چاپ کنم و اگر گفتند که محمود دولتآبادی دگراندیش است، بگویم: من به سیاق قرآن، اگر به منافع شراب اذعان میکنم، هدفم چشمپوشی از مضرّاتش نیست.
ذوقی که قلقلکم میدهد
در تنوعپذیری من، آقازاده بودن بیتأثیر نبود. اگر غم معاش در حدی که به برخی فشار میآورد، مرا از پا درآورده بود، شاید ناچار بودم در یک شغل و پیشه، جذب بازار کار شوم و ثابتقدم بمانم تا به آب برسم؛ ضمن اینکه خانوادهدار بودم و به تعبیر محسن قرائتی اگر خود آقا ابوالفضل(ع) قربةالی الله به کربلا آمده، اسبش که نباید گرسنگی بکشد! عیال مربوطه از درون یک خانوادهی نیمهمرفّه به ذوق وصلت با یک بچهآخوند که پدرش تقوایش را تضمین کرده بود و بقیه جهات را خیر، دل از قید پایتخت زده و چند پیشنهاد خواستگاری را رد کرده بود و وقتی جواب «بله» را صوتی و مکتوب داده بود، میدید شوهر جوانش وقتی کمترین زمینهی یک ذوق را در خود مییابد (که حتّی در حدّ کم و کمتر از حد بازدهی مالی) قلقلکش میدهد، اجابتش میکند و ماهها برای آن وقت و قوّت میگذارد. آری چنین بود! اگر برای مجلهی اطلاعات هفتگی و جوانان امروز، کاریکلماتور مینوشتم و میفرستادم، به تنها چیزی که فکر نمیکردم، حقّالتألیف بود؛ عین آدم فارغ از کار و باری که در جایی در مسیر تردّد خلقالله بایستد و به هر کس که به او خوشوبش کرد، پاسخ دهد. و چرا ندهم؟
من و پدر، کار برای خلق!
وقتی حس کردم توان سرودن رباعی و دوبیتی دارم، در جلسات شعر حوزهی اندیشه و هنر اسلامی در تالار اندیشه شرکت میکردم و به سیاق زندهیاد قیصر امینپور شعر گفتم. اگر در دههی ۶۰ شمسی برای دفتر تبلیغات آقای سید حسن موینی پلاکارتهای بلند به خطّ رُقعه (که آن سالها در قزوین نامتعارف و جدید مینمود) مینوشتم، قصد و غرضم بهرهوروی از فرصت برای آفرینش بود. در همان مقطع پدرم شیخ تاکندی هم برای «خلق» کار میکرد. با این تفاوت که او برای خلق (به معنی مردم) و من برای خلق (به معنی آفرینش هنری). لذا به فکر دستمزد نبودم. پدرم هم به فکر پاکت نبود. ولی چشم به ادای تکلیف داشت. من هم داشتم. فوقش ادای دین به خودم و زمینهای که در من به ودیعت نهاده شده بود. فراغت از نان و نواله و دریافتی ماهانه، یک غرور و خودرأیی هم به من میداد که عرصهی نگارش روی پارچه را آنجور که خود دوست داشتم، بیازمایم. لذا وقتی آقا سید حسن موینی که الان شده امام جمعهی شهرک محمدیّه میگفت: «این خط که نوشتهای، مردم نمیتوانند بخوانند.» من میتوانستم با اقتدار بر رأیم پای بفشرم. (لااقل در این یک قلم به آیهی قرآن که ثبات قول داشته باشید، عمل میکردم!) یا وقتی در نشریهی ولایت به مدیریت سید عبدالعظیم موسوی صفحهبندی را (که مرحوم غلامحسین مجابی به شوخی به کار من میگفت: صفحهچسبانی!) به عهده گرفتم، بارها به خاطر شیوهی صفحهآرایی که مبتنی بر ابتکار و نوگرایی و چارچوبشکنی بود، اعتراض برخی دستاندرکاران نشریه را برانگیختم و شورای حلّ اختلاف گذاشتند. قول دادم کمی عوض شوم؛ ولی چون هدفم گرفتن حقوق نبود، آنقدرها ریشم زیر سنگ آنها نبود و سماجتم برش داشت!
به دنبال فرصت شکافتن خودم!
به نظرم بسیاری از کسانی که بر یک شغل و حرفه میمانند و اجازهی پروبالدادن به اذواق دیگرشان را نمیدهند، هدفشان نه عمل به دستور قرآنی «لزوم ثبات بر قول» که ترس از دست دادن شغلی است که در آن جا افتادهاند و البته غم قطع شدن نان. یا میترسند تلوّنشان باعث شود بعدترها نتوانند کاندید فلان انتخابات شوند؛ لذا مواظب رفتار خویشند. این مواظبت به خاطر نفس آدابدانی و دستور شرع به حفظ ظاهر نیست. ولی این جماعت در پس نقاب شرع و عرف، مدیریت خود را میکنند تا کرسیی را تصاحب کنند. چه ربطی دارد به من که پاسدار امیال خویشم؟ برخی از این حضرات حال و حوصلهی پاسخگویی به مخاطبان و پیگیران احوالشان را ندارند که چرا چنان بودی و چنین شدی؟ از قضا من، شهوتِ تحلیل و روانکاوی خودم را دارم و دوست دارم به بهانهی پاسخ حتی به معترضانم، فرصت یابم خودم را بشکافم و تولید محتوای مکتوب و شفاهی کنم. عدّهای برای حفظ شأن خانوادگی در تلاشند. من، برخی و بسیاری از موفقیّتهایم را وامدار شیخنا تاکندی بودهام و بسیار از ایشان بهره گرفتهام و در ازایش سرویس دادهام؛ همچون بازنویسی کامل کتابهای ایشان: «نامهی روحفزا» و «عسل و مثل» و «غافل کیست» (در دست انتشار) و تلاش مجدّانه برای ضبط سخنرانیهایشان و بایگانی و انتشار در محیط اینترنت. کتاب روحفزا و عسل و مثل که چاپ شد، ایشان تعبیر کرد: خمیر از پدر بود و پسر به نان تبدیل کرد. با این حال این انتساب به پدر، منعم نکرد که به شیوهی سنّتی آواز بخوانم و پا در وادیی بگذارم که شاید پدرم برای حجّت شرعیش هم دلیل کافی ندارد.
این «همراهی با پدر» در عین «ناهمراهی» از قضا با اتّکا به قوّهی تحلیل مردم و توانا دانستن آنها در حلّ این تناقض صوری، انجام شده است. اگر نترسیدهام که سال ۶۵ روحانی گردان حضرت رسول(ص) در باختران باشم و قریب سی سال بعد تصنیف ارکسترالی را با سیبیلهایی پرپشت در جلوی دوربین تلویزیون لبزنی (پلیبک) کنم، باورم این بوده که مردم ما این تغییر را نه به حساب دورنگی و بوقلمونصفت بودنم که به حساب استعدادهای مختلف و متضادّ یک انسان و نقشپذیریش میگذارند و تحسین هم میکنند.
بی چوب نمانده رفتارم!
البته در آخر، یقین ندارم که بعدا" از این حالت پشیمان نشوم و چوبش را نخورم. شاهد اینکه یک بار بعد از اتمام سرپرستی «جعفر نصیری شهرکی» بر حوزهی هنری استان قزوین که قرار بود برای پست ریاست این حوزه فردی را درنظر گیرند، آنگونه که دامادمان سید عباس قوامی نقل میکرد، مرحوم آقای شیخ محمّد لشگری امام جمعهی موقت قزوین بنده را پیشنهاد داده بود. دکتر علی شیرخانی از دوستان قدیمی به من زنگ زد و گفت: «آماده باش که روی شما دارند رایزنی میکنند.» مدتی گذشت و خبری نشد و فرد دیگری انتخاب شد. سید عباس قوامی که از منتقدین آن دسته از رفتارهای من است که آیندهی شغلیم را به خطر میاندازد، یک بار در تأیید انتقاداتش از من میگفت: «انگار در مسیر انتخاب شما برای ریاست حوزهی هنری کار به استعلام کشیده بود و آنجا گفته بودند ایشان اینجا سابقهی خوبی ندارد!»
حسن سلیمانی