اینکه ما نسل جوان برای پز دادن، کلاس گذاشتن، پر کردن اوقات فراغت یا کم نیاوردن و در بهترین حالت از روی علاقه، می توانیم یک جمله از یک کتاب معروف را به خاطر بسپاریم و بعد هم لابد در جمعی بزرگتر از ما، باد در گلو بیندازیم و واو به واو جمله را بگوییم، چندان هم بد نیست. لااقل میتوانیم بگوییم در جهان سوم با این افزایش قیمت ها و کاهش کیفیت اوراق، آمار کتاب خوانی زیاد شده و جوان های ما با تفریحات سالم و فرهنگی روز و روزگار را سپری می کنند. حالا شما فکر کنید بخشی از همین نسل در شهر کوچکی مثل «قزوین» زندگی می کنند. شهری که آمار درستی از فروش کتاب و نشریات و چه و چه در دست اشخاص معمولی چون من قرار نمی گیرد.
شما را نمی دانم، اما من از اینکه شهرم با وجود نزدیکی به پایتخت، از فقر فرهنگی رنج می برد، رنج می کشم. اشتباه نکنید؛ منظورم از فرهنگ، سلام و ادب و احترام نیست، چه بسا که این کالا ها به اندازه ی کافی در حرف های روزمره ی مردمم دیده می شود. چند وقت پیش با لیست کتاب هایی که به لطف دوستان و معرفی سایت های معتبر تهیه کرده بودم روانه خیابان شدم. از کتابفروشی «مولانا» شروع کردم به «شهر کتاب» رسیدم، به «علامه» سلام دادم و با «دانشجو» خداحافظی کردم. عجیب بود، هیچ پلاستیکی در دستم نبود. فروشنده ها یا با لیست من آشنا نبودند یا اظهار داشتند که این کتاب ها فروش نمی رود. این آخری که با شعر نو و شاعران جوان خصومت شخصی داشت؛ تا جایی که قافیه شعرهاشان را زیر سوال می برد. دوباره به لیستم نگاه کردم، کنار چندتایی از آنها ستاره گذاشته بودم که یعنی به چاپ چندم رسیده اند و حرف های خوبی هم پشت سرشان هست. آه از دستم بلند شد. به اتفاق هایی این چنینی فکر می کردم؛ به کتاب هایی که جای خالی شان را در اتاقم می بینم، به دوستانم که چند بار برای پیدا کردن کتابی در باره نمایشنامه نویسی، عکاسی، ادبیات، فلسفه، تاریخ، فیزیک، شعر و داستان، شهر را زیر و رو کرده بودند و دست آخر هم، با چشمهای گرد و دست های خالی یا به انتظار نمایشگاهی نشستند، یا با سفارشات اینترنتی و کمک دوست و فامیل، کتاب را از تهران تهیه کرده اند. لیستم را تا کردم و با حساب سر انگشتی فهمیدم خیلی هم با بیست و هفتمین نمایشگاه بین المللی تهران فاصله نداریم، اما آیا هر روز این نمایشگاهها هست؟ هر روز امکان رفتن به چنین مکانهایی هست؟ همیشه دوستی در تهران هست؟ همیشه…
دست آخر هم با دست خالی به بوتیکهای رنگی شهر نگاه کردم و با آمالی از آرزو و امید دعا کردم روزی بیاید که سر در مغازهها نوشته شده باشد: نشر افق، نشر نگاه نو، نشر ثالث، نشر…
شما را نمی دانم، اما من از اینکه شهرم با وجود نزدیکی به پایتخت، از فقر فرهنگی رنج می برد، رنج می کشم. اشتباه نکنید؛ منظورم از فرهنگ، سلام و ادب و احترام نیست، چه بسا که این کالا ها به اندازه ی کافی در حرف های روزمره ی مردمم دیده می شود. چند وقت پیش با لیست کتاب هایی که به لطف دوستان و معرفی سایت های معتبر تهیه کرده بودم روانه خیابان شدم. از کتابفروشی «مولانا» شروع کردم به «شهر کتاب» رسیدم، به «علامه» سلام دادم و با «دانشجو» خداحافظی کردم. عجیب بود، هیچ پلاستیکی در دستم نبود. فروشنده ها یا با لیست من آشنا نبودند یا اظهار داشتند که این کتاب ها فروش نمی رود. این آخری که با شعر نو و شاعران جوان خصومت شخصی داشت؛ تا جایی که قافیه شعرهاشان را زیر سوال می برد. دوباره به لیستم نگاه کردم، کنار چندتایی از آنها ستاره گذاشته بودم که یعنی به چاپ چندم رسیده اند و حرف های خوبی هم پشت سرشان هست. آه از دستم بلند شد. به اتفاق هایی این چنینی فکر می کردم؛ به کتاب هایی که جای خالی شان را در اتاقم می بینم، به دوستانم که چند بار برای پیدا کردن کتابی در باره نمایشنامه نویسی، عکاسی، ادبیات، فلسفه، تاریخ، فیزیک، شعر و داستان، شهر را زیر و رو کرده بودند و دست آخر هم، با چشمهای گرد و دست های خالی یا به انتظار نمایشگاهی نشستند، یا با سفارشات اینترنتی و کمک دوست و فامیل، کتاب را از تهران تهیه کرده اند. لیستم را تا کردم و با حساب سر انگشتی فهمیدم خیلی هم با بیست و هفتمین نمایشگاه بین المللی تهران فاصله نداریم، اما آیا هر روز این نمایشگاهها هست؟ هر روز امکان رفتن به چنین مکانهایی هست؟ همیشه دوستی در تهران هست؟ همیشه…
دست آخر هم با دست خالی به بوتیکهای رنگی شهر نگاه کردم و با آمالی از آرزو و امید دعا کردم روزی بیاید که سر در مغازهها نوشته شده باشد: نشر افق، نشر نگاه نو، نشر ثالث، نشر…
ملیحه چگینی