چشمانداز پارک تا فاصلهای دور، خالی و تاریک بود. سوز سردی که از اطراف میآمد بوی کاجها را با عطر بجا مانده آشنایی که میشناخت ترکیب میکرد. زیر نیمکت، قسمتی از برفها پا خورده بود و جابجا، سبزههای تیره رنگ دیده میشد. نشست روی قسمت دیگر نیمکت. یقه پالتواش را بالا کشید و به مهتابی که روی چراغهای روشن میریخت خیره شد…
وعده ملاقات…
یک فنجان داستان
لینک کوتاه : https://farvardinemruz.ir/?p=1191
- ارسال توسط : admin
- 193 بازدید
- بدون دیدگاه