مکانش کنار چهلستون و توی خیابان هلال احمر بود. هنوز ساختمان هلال احمر را نکوبیده و جایش موزه نساخته بودند. پلهها را باید بالا میرفتی و در طبقه سوم به تالاری میرسیدی که جوانان زیادی دور هم جمع شده و به تلویزیون ۲۸ اینچی خیره بودند. تلویزیونی که فیلمهای کلاسیک سینمای ایران و جهان (دلیجان ِ جان فورد – داش آکل ِ مسعود کیمیایی و…) را نشان میداد. آن هم با کیفیت آن سالها! هنوز ممنوعیت ویدیو و فیلم برطرف نشده بود، هنوز فیلمهای با کیفیت پیدا نمیشد، هنوز…، اما آن ۸۰ – 70 نفری که دور هم جمع شده بودند، میخواستند از سینما بیشتر بدانند. یادش بخیر «ساعد فارسی»، داش آکل مسعود کیمیایی را دیده بود، میگفت: «دو تا چشم توی محوی تاریکی میآمد و میرفت، آن وقت میگفتند این داش آکل است. بعد دو تا چشم دیگر و یک شبح میآمد، میگفتند این کاکا رستم است». داشت کیفیت فیلم را مسخره میکرد. این همان فیلمی بود که ما با کلی این در و اون در زدن پیدا کرده بودیم. آن هم به همت «مرتضی متولی» که توی دانشگاه هنر سینما میخواند و پایش به فیلم خانه دانشگاه باز شده بود. البته نمایش فیلمها هم آسان نبود. خودمان را پشت «حسن سلیمانی» مخفی میکردیم و به اعتبار او که توی کمیته بود، هر فیلمی که بهدرد بچهها میخورد را نمایش میدادیم. اصلا هم متوجه کیفیت بد فیلمها نمیشدیم، برایمان سینما مهم بود و یاد گرفتن از بزرگانش. از آن جمع، فیلمسازان، نویسندگان، عکاسان، شاعران و… خوبی بیرون آمد.
حسن لطفی