برای من و هم نسلان اهل کتابم، که ده جلد آنرا بین سالهای ۱۳۵۷ تا ۱۳۶۵ خوانده ایم، آنقدر آدمهای ساخته شده توسط ذهن و قلم محمود دولت آبادی جذاب بود که در پیاده رویها و مجالس، بیشتر وقتها از «گلممد»، «مدیار»، «بلقیس»، «شیرو» و «مارال»میگفتیم. در آن سالها، بیشتر جلسات ادبی همراه با ستایش خالق این اثر بود و خیلیها، دلشان پی هم کلامی و دیدار نویسندهای بود که چندان مقبول جریان رسمی و دولتی ادبیات نبود. شاید کسانی که در جلسه نشست با رضا رهگذر در کتابخانه عارف قزوینی حضور داشتند، یادشان باشد که او چه توصیهای به جوانان کرد: «کتاب خوبی است»، اما بهتر است جلدهای اول و دومش را نخوانید! البته گمانم کمتر کسی حرف او را گوش کرد، یا تنها جلد اول و دوم را خواندند یا تمام ده جلد را! برای من و دوست نویسندهام؛ «مهدی خلیلی»، دولت آبادی ارزشی بیش از کلیدر داشت. تمام کتابهاش را با ولع خوانده بودیم و ستایشگر مردی بودیم که در عکسهایش، صلابت خاصی داشت و نگاهش به تن و جان آدم نفوذ میکرد. برای من انتظار دیدار دولت آبادی به طور اتفاقی در جشنواره فیلم فجر چند سال پیش پایان یافت. آمده بود تا فیلمی ببیند. تماشاچیان فیلم به او توجهای نداشتند و این مرا عصبی میکرد. همه دنبال چهرههای سینمایی (بازیگرها!) بودند. ساعتی خوش با همکلامی او گذشت. دومین دیدار، وقتی بود که برای تصویربرداری بخشهایی از فیلم «پسرک چشم آبی» به خانهاش رفتیم؛ خانهای که به لطف مهر بانوی با سلیقه خانه (خانم مهرآذر ماهر) و نظم دولت آبادی و وسواس زیادش، برای گروه خاطرهساز شد. دولت آبادی حتی برای رنگ لباس و کجا نشستن هم برنامه داشت. البته جالبتر از همه عادتش به نوشتن در سکوت شب بود که آنجا به آن پی بردم.
حسن لطفی
حسن لطفی