مثل مابقی بلیت گرفتم و داخل شدم، راستیاتش از اینجا خوشم اومده بود، انگار یکی بهم میگفت: هی پسر تو عمرت این همه پنجره یه جا دیده بودی؟
شروع به گشتن کردم، دقیقا یادم نیست چند ساعت طول کشید که یکی زد به شونه ام و وقتی برگشتم گفت: وقت بازدید تموم شده. نگهبان بود. ازش معذرت خواهی کردم و تا دم در با من بود…
توی را بهم گفت به نظر میآد از اینجا خوشت اومده؟! گفتم: خب معلومه من یکم موزهداری خوندم. گفت: راهنمای اینجا امروز تصادف کرد و حالام مرده! زیاد ازش خوشم نمییومد. اگه میخوای برو خودتو معرفی کن شاید شد و اومدی اینجا…
حالا هر روز خودم رو تو آینه میبینم که لباس پوشیدم و منتظرم تا درها باز بشه و تموم سوراخ سنبههای اینجا رو به بازدید کنندهها نشون بدم. خندهام میگیره و یاد روزی میافتم که دنبال جایی برای مرگ میگشتم.
شروع به گشتن کردم، دقیقا یادم نیست چند ساعت طول کشید که یکی زد به شونه ام و وقتی برگشتم گفت: وقت بازدید تموم شده. نگهبان بود. ازش معذرت خواهی کردم و تا دم در با من بود…
توی را بهم گفت به نظر میآد از اینجا خوشت اومده؟! گفتم: خب معلومه من یکم موزهداری خوندم. گفت: راهنمای اینجا امروز تصادف کرد و حالام مرده! زیاد ازش خوشم نمییومد. اگه میخوای برو خودتو معرفی کن شاید شد و اومدی اینجا…
حالا هر روز خودم رو تو آینه میبینم که لباس پوشیدم و منتظرم تا درها باز بشه و تموم سوراخ سنبههای اینجا رو به بازدید کنندهها نشون بدم. خندهام میگیره و یاد روزی میافتم که دنبال جایی برای مرگ میگشتم.
مهری رحیم زاده