تحمل پنهان کردن این حقیقت، توان ایستادن را از پاهایم ربوده بود. سعی کردم خونسرد باشم؛ ولی نمیتوانستم. شقیقههایم درد میکرد و اعصابم به هم ریخته بود. مادر نباید متوجه قضیه میشد. با زحمت لبخند کمرنگی را روی لبانم نشاندنم. از در نیمه باز کوچه، خودم را به پلهها رساندم. لحظهای درنگ کردم و نفس عمیقی کشیدم. آرام به داخل اتاق خزیدم مادر در گوشهای اتو را به آرامی بر روی لباسهای چروک داداش احمد میکشید،متوجه حضورم نشد، پریشان بود. از شکل نشستن و اتو کردنش معلوم بود. به یاد خبر افتادم… پشتم تیر کشید… دلم هوای داداش احمد را کرد …. قاب عکس روی تاقچه نگاهم را ربود.
چهره مردانهاش با لبخندی که همیشه بر لب داشت، به تاج محل که زینت بخش تصویرش شده عظمتی مضاعف داده بود.
ناگهان دلم فرو ریخت… مادر فهمیده بود … واقعیت را نمیتوان از نگاه مادران پنهان کرد. نگاهم به نگاه مادر دوخته شد. قطره اشکی آرام، پیراهن اتو کشیده داداش احمد را خیس کرد… نگاه مادر آرام به گل قالی نشست … ماندنم را سنگینتر میکرد.
از اتاق بیرون رفتم. صدای مادر اوج گرفته بود و برای همیشه نام «تاج محل»، با همه زیبایی و عظمتش برایم معنای مرگ برادر گرفت.
چهره مردانهاش با لبخندی که همیشه بر لب داشت، به تاج محل که زینت بخش تصویرش شده عظمتی مضاعف داده بود.
ناگهان دلم فرو ریخت… مادر فهمیده بود … واقعیت را نمیتوان از نگاه مادران پنهان کرد. نگاهم به نگاه مادر دوخته شد. قطره اشکی آرام، پیراهن اتو کشیده داداش احمد را خیس کرد… نگاه مادر آرام به گل قالی نشست … ماندنم را سنگینتر میکرد.
از اتاق بیرون رفتم. صدای مادر اوج گرفته بود و برای همیشه نام «تاج محل»، با همه زیبایی و عظمتش برایم معنای مرگ برادر گرفت.
عظیم کوچاری