۲- غروب غم گرفته یک روز پاییزی در سال ۱۳۹۱ در حال چرخ زدن توی خیابانی در شهر قزوین (احتمالاً مولوی)، با دوستان از بناهای مانده از گذشتگان میگوییم. سر صحبت با دیدن بقایای خانهای فروریخته در این خیابان شروع شد. بقایایی که طاقچهای با نقش و نگار و طرحهای زیبایی است. دوست همراهم میگوید؛ کاش میشد این تکه را کند و با خود برد. میپرسم به کجا؟ میگوید به هر جا که در آن حفظ شود. بعد از فرانسه میگوید، از بافت قدیمیاش که کسی حق دست زدن به بافت آن را ندارد. بعد بحث میکشد به … چه فرقی میکند بحث به کجا میکشد. او موافق جداسازی بافت قدیمی قزوین و شهرهای دیگر از بافت جدید است. من ابتدا مخالفم، دلم پی آدمهایی است که باید زندگی کنند. دنبال شرایط جدید و خانههای تازهسازم، او ساز خودش را میزند؛ سازی که کمکم به دلم مینشیند: «من نمیگویم بافت قدیمی به آدمها تحمیل شود، هرکسی نخواست، دولت او را ببرد جایی بهتر، هزینه حفظ بافت تاریخی باید توسط دولت فراهم شود، البته فرهنگسازی هم باید باشد. مردم اگر بدانند که چه بناهایی را از دست میدهند، خودشان هم در حفظ آن میکوشند و …»
امروز:
یه خانه داشتیمان کُنج ِ بُلاغی!
دوستی زنگزده، خبر خوبی بدهد؛ میگوید: پروژه خیابانکشی انصاری شرقی متوقف شد. در صدایش نگرانی گذشته نیست، نگرانی که وقتی زنگزده بود تا از ویرانی آثار بهجامانده از گذشتگان بگوید، از عبور خیابان از خانههای بلاغی! بلاغی! بلاغی! این محل را طوری تکرار میکند که انگار هویت شهر برای او خلاصه در این نام است. راستش را بخواهید بیراه هم نمیگوید. خوب که نگاه کنیم قزوین بیش از هر مکان و محلهای با این نام و البته چند نام دیگر (شاهزاده حسین، مولوی، سپه و…) شناخته میشود. با این نامهاست که قزوین، قزوین است. وقتی خبر بد را میدهد صدایش تُن صدای سلطان (عربنیا) وقت صحبت درباره ویرانی ارزشهای گذشته را دارد. وقتی خبر خوش را میدهد؛ لحنش به لحن سلطان نزدیک است، البته وقتیکه عشقش را ترک موتورش نشانده و دنیا بر وفق مرادش است. دو سه روز بعد دوباره زنگ میزند. دوباره سلطان نشسته بر آسفالت سیاه خیابان است، نگران، مضطرب، ولی امیدوار … میگوید: شاید خبر درست نباشد، شاید منبع خبر سوراخ باشد. شاید…
فردا:
در جستجوی مکان ازدسترفته
فردا که بیاید ما نیستیم، اما دیگرانی هستند که باید رنگ و بوی خاطرههای ما را احساس کنند. نمیدانم فردا که بشود، آدمهای فردای قزوینی وقتی از مکانی در این شهر عبور میکنند، همچون پاریسنشینان میتوانند با عبور از کوچههای مرمتشده بلاغی بوی زمانه ما را احساس کنند، یا یکی که شاید نامش سلطان باشد زخمخورده بر آسفالت سرد اتوبانی نشسته که اتومبیلها با سرعت از آن میگذرند و از حسرت خانهها و کوچههایی میگوید که سالها پیش سرپا بودند و حالا در قاب یک خاطره هم نمیگنجند!
حسن لطفی