اطلاعیه

  • امروز : یکشنبه - ۳۰ اردیبهشت - ۱۴۰۳
  • برابر با : 12 - ذو القعدة - 1445
  • برابر با : Sunday - 19 May - 2024
3
دیروز، امروز، فردا

دیروز: فردی که شبیه هیچکس نبود

  • کد خبر : 3095
  • 05 آگوست 2015 - 12:42
دیروز: فردی که شبیه هیچکس نبود
قرارش را چه کسی گذاشت یادم نیست، اما گفت: جوانی پیگیر برگزاری کلاس‌های هنری در دانشگاه علوم پزشکی قزوین است؛ می‌خواهد دانشجوها با سینما، موسیقی، شعر و... بیشتر آشنا شوند. 

جوان کارمند دانشگاه بود یا نماینده دانشجو‌ها را هم یادم نیست، اما خوب به خاطرم مانده وقت دیدار خیال کردم سر ‌به سرم می‌گذارد. سر به سر گذاشتنی که بیشتر به لحن صحبت و نوع برخورد جوان بر می‌گشت. آنقدر مؤدبانه و ادبی حرف می‌زد که خیال کردم بازیگری است که نقش ادبی را بازی می‌کند. این را به همراهم یا آن کسی که قرار گذاشته بودم گفتم. گفتم این آقا خیلی مؤدب بود، بیش از حد مؤدب بود؛ نقش بازی می‌کرد؟ خندید و شاید هم گفت: نه، همین‌طوریه! شاید توضیحات بیشتری هم داده باشد. لابد من در آن روز قانع نشدم، اما بعد دانستم حق با او است. جوان که فرشاد نادری‌نیا بود، مؤدب‌بودن جزئی از شخصیتش بود. حرف زدنش ادیبانه بود. حرکاتش هم…، بگذریم. آن دوره برای من و برخی از دانشجویان علوم پزشکی دوره‌ای به‌یاد‌ماندنی بود. از آن دانشجویان، حمید یاوری یادم هست که بعدها در جلسات کارنامه هوشنگ گلشیری عزیز بیشتر دیدمش و کتاب رُمان خوبی هم چاپ کرد و گمانم الان ساکن لس‌آنجلس یا شهر دیگری در کشور آمریکاست. سعید آتماداوران، هم بود و… چه می‌گویم و چه می‌نویسم؛ می‌خواستم از آن جوان مؤدب بگویم که پای من و رشید کاکاوند شاعر و کارشناس و ادیب و دیگران را به دانشگاه علوم پزشکی باز کرد و بعدها ستون حوزه هنری قزوین را استوار کرد. گمانم همان سال‌ها بود که دعوتمان کرد و از تشکیل حوزه گفت. من، رشید کاکاوند، حسین میثمی، اسحاق چگینی، مهدی خلیلی و دیگران دعوتش را پذیرفتیم. تلاش کرد، مؤدبانه حرف زد، آرام قدم برداشت و حوزه هنری راه افتاد. راه که افتاد گفتیم لابد می‌شود رییس حوزه هنری استان؛ نشد، چرایش هنوز برایم مشخص نیست. شاید به خاطر اینکه خیلی مؤدب بود. شاید به خاطر اینکه خیلی ادیب بود. شاید به خاطر اینکه مولانا را بیشتر از سیاستمداران می‌شناخت. شاید هم… از دوره‌ای که بود لابد باید بعدها من و دیگران بیشتر بگویم. دوره‌ای پر فراز و نشیب. از قزوین که رفت گه گداری تلفنی گپ و گفت داشتیم و گاهی پیامکی که شعر بود یا دعوت به مراسمی. مراسمی که قرار بود در فضای عارفانه از مولا و مرادش سخن بگویند، از علی(ع) و…
باز یادم نیست چه کسی گفت؛ تنش نیازمند ناز طبیبان است. زنگ زدم تا حالی بپرسم. گمانم تازه فهمیده بودند سرطان به جانش افتاده. برخوردش آنقدر سرشار از امید بود و طوری از خرچنگ افتاده به تنش می‌گفت که انگار پشه‌ای نیشش زده. بعد از آن گپ و گفت هربار که با هم تماس تلفنی داشتیم، روحیه‌اش آدم را به وجد می‌آورد. شده بود مثال من برای دیگران. دیگرانی که ناملایمات زود از پا درش می‌آورد. می‌گفتم دوستی دارم که…. طی آن سال‌ها متاسفانه همدیگر را ندیدیم. از پشت خط تلفن از چاپ کتابش که گمانم یاد یار است خبرم کرد. از آلبومی که منتشر کرده بود گفت و…

امروز: در آستانه کوی یار
خبر را قاسم قوامی عزیز داد. سخت بود، اما ناگزیر پذیرفتمش. به مجلس ختمش رفتم. در مسجد برایش شعر خواندند. حاج آقای احمدی مسلوشی از او و جایگاهش گفت. روی دیوار بنر‌های تسلیتش نصب شد، توی سایت‌ها و روزنامه خبر رفتنش را با اندوه و کلماتی تکرار کردند و… و من تصور کردم او که دلبسته شعر و ادب بود، لابد به هنگام ورود به آستانه کوی یار، باید لبخند به لب باشد. کاش می‌شد لبخندش را دختر نازنینش که ندیده آرزومندم ادب و متانتش به پدر رفته باشد، ببیند. دخترش، همسرش، پدرش، ما که با او زیست کرده‌ایم و… لبخندش را ببینم و خیالمان تخت باشد که فرشاد نادری‌نیا جای خوبی رفته است. جایی که مولا و مرادش آنجاست.

فردا: مرگ حتمی است

دیر و زود دارد، اما سوخت و سوز ندارد! فردا نوبت کدام یک از ما است. خدا کند وقت رفتن یکی باشد که لبخند در آستانه ما شادش کند. باید مراقب باشیم. باید آدم باشیم. آدم. مهربان، عادل، سخاوتمند، مردمدار، راستگو، یک رو و… یعنی می‌شود؟ خدا کند که بشود.

لینک کوتاه : https://farvardinemruz.ir/?p=3095

برچسب ها

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : 0
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.