حتی در روزهای صفحهبندی (صفحهآرایی!) هم که دسته، دسته میشدیم و سرمان به گپوگفت گرم میشد، او جملاتش را کوتاه و مختصر میگفت و میگذشت. در جلسههای هیات تحریریه هم کسی نبود که حرف اول و آخر را بزند، حرف میزد، اما مختصر، کوتاه و مفید. برای خودش ارزشی و اصولی داشت که گمانم راضی نبود به سادگی از آن دست بردارد، اما در آن سالهایی که با هم، هم قلم بودیم و سفیدی دل کاغذهای هفتهنامه ولایت را سیاه میکردیم حتی یکبار هم خودش را به سلیقه و اندیشه من تحمیل نکرد. حتی یک روز که سر داستان کوتاهی از دوست نویسندهام آقا مهدی خلیلی، اختلاف نظر پیدا کردیم، تصمیم نهایی را به خودم واگذار کرد. داستان به نظر او و چند نفر دیگر ضد جنگ بود. داستان چاپ شد و پشت بندش چند نقدی (گمانم توسط آقارضا شیخمحمدی و جوادآقا حضرتی) علیهاش نوشته شد. داشت کار بیخ پیدا میکرد که حاجآقا موسوی مثل همیشه میانه را گرفت و ماجرا روی کاغذ ختم به خیر شد. این روزها از آن نوع داستان زیاد چاپ میشود، اما… بگذریم؛ شاید در نوشتهای دیگر از مهدی خلیلی و داستانهای آن روزگارش بیشتر نوشتم. ناگفته نماند ماجرای این داستان مربوط به اواخر دهه شصت است. اگر اشتباه نکنم حسن شکیبزاده، دو دوره زمانی سردبیر ولایت بود، (البته اگر اشتباه نکنم!). او در هر دو دوره در کنار آن خصوصیاتی که گفتم خوب میدانست چطور باید تیراژ نشریه را بالا ببرد. کار تیمی را هم به خوبی باور داشت و عمل میکرد. به جوانترها هم میدان میداد. بالاتر از همه اینها عشقی بود که به شهدا، خانواده شهدا و جانبازان داشت، عشقی که در قلمش جاری بود. شاید در طول دوران روزنامهنگاری او کمتر نوشتهای را بتوان سراغ گرفت که در آن حرف و صحبتی از این قشر ارزشی نشده باشد. او که در سالهای اخیر کمتر در کسوت روزنامهنگاری در عرصه فرهنگ دیده شده، هر وقت در نشریههای استان مطلبی مینویسد، در همان خصوص است. البته در طی سالهای اخیر کتابهای زیادی نیز با همان مضمون مورد علاقهاش به چاپ رسانده است.
امروز: ارزشهای متعالی انسان در موزه
عصر یک روز نسبتا سرد زمستانی، همراه با آقا مجید نورالهپور از در موزه قزوین داخل شدیم. قرار بود در شبی دو کتاب با موضوع ایثار و شهادت رونمایی شود. دو کتابی که گرد آورندهاش حسن شکیبزاده است. خودش جلوی در بود، خودش راهنما بود، خودش هدایا را برای تحویل به صاحبانش به روی سن برد، خودش کتابها را در ته جلسه به مدعوین تحویل میداد، خودش اما روی سن نرفت تا از خودش بگوید؛ مثل همیشه کمحرف ماند تا دیگران از شهیدان مصلایی، حاج شفیعی و حمید قزوینی بگویند. بیرون که میآمدیم کتابهای ارزشهای متعالی انسان در شاهنامه شهید مرتضی مصلایی و یادمان سردار شهید اسلام حمید قزوینی را بهدستمان دادند. هنوز کتابها را نخواندهام، اما باید ارزشمند باشند. مثل کاری که حسن شکیبزاده میکند، مثل خود موزه قزوین که تاریخ گذشتگان را در خود دارد؛ اشیا، نوشتهها و … از دیروز میگویند، دیروزی که اگر نبود، امروزمان اینگونه نمیشد. ما روی دوش آدمهای دیروز ایستادهایم! البته موزه قزوین مرا به سالهای میانی دهه شصت هم برد، روزهای پررونق هلال احمر، نمایش فیلمهای جان فورد، کلاسهای داستان، نقد عکس، نقد فیلم پای تلویزیون ۲۶ اینچ پارس یا گروندیک و سالهای بعد، سالهای نمایشهای خوب، شب شعرهای پر از مخاطب و… هر چند اینها متعلق به دیروز است.
فردا: حرفهای ناتمام
تاریخ دیروز استان قزوین، سرگذشت شهدا، جانبازان و خانواده شهدا، سرشار از دقایق باشکوه، ارزشمند و ناگفتهای است که همت یک نفر به تنهایی نمیتواند پاسخگوی ثبت همه آنها باشد. همت قلم بهدستان صادق، نیاز فردای این نوع از ادبیات است. باید حسن شکیبزاده را تکثیر کرده و بهروز شد.
حسن لطفی
لینک کوتاه : https://farvardinemruz.ir/?p=2427