وارد اتاق که میشد مینشست و با عصایش، یکی یکی عکسهای روی دیوار را نشان میداد و برای هر عکس تاریخچهای میگفت. در یکی خودش در جوانی از دست یک مقام عالی رتبه نظامی جایزه میگرفت؛ جایزهای به خاطر اسبسواری. در این رشته توانمند بود و حتی در سنی که من او را میشناختم(۸۵ سال به بالا) بازهم بر اسب مینشست و از سوارکاری لذت میبرد. آنطور که میگفت تا قبل از ساخت فیلم خان آخر، دوبار جلوی دوربین رفته بود. یکبار برای امان منطقی (در سالهای قبل از انقلاب اسلامی) در فیلم نیروی پایداری و یکبار هم برای کیانوش عیاری در سریال دکتر قریب. البته مردم او را بیشتر به خاطر حضورش در رقابتهای اسبسواری و روزهای تاسوعاو عاشورا میشناختند. روزهایی که نشسته بر اسب یاد درحالیکه افسار اسبش را بهدست داشت با ابهتی خاص گام برمیداشت. ابهتی که بخشی از آن به توجه همیشگیاش به شکل و شمایل و سبیلش برمیگشت. خان بابا با فیام خان آخر تصویر ماندگارتری پیدا کرد. اما…
امروز: خوان آخر
مرگ حق است. هیچ مرد و زنی نیست که از تجربه مرگ بینصیب باشد، اما این مرگِ پر رمزوراز وقتی که میرسد کمی عجیبتر جلوه میکند(البته برای کسانی که ماندهاند والا آنها که مردهاند که دیگر نمیتوانند تجربه و تعجبشان را بگویند. حداقل برای ما)
همیشه نه؛ بعضی وقتها. وقتی خبر مرگ خان بابا را شنیدم، تعجب کردم. خیلی تعجب کردم. صبح روزی که از دنیا رفت (روز جمعهای که گمانم ۱۴ آذر بود)، ساعت ده و نیم صبح با تلفن حالم را پرسید. صدایش شاد و بشاش و سرحال بود. از هر دری حرف زدیم و بعد با این قرار مکالمه را تمام کردیم که بهزودی صبحانه را با هم میخوریم. پنچ دقیقه بعد دوباره پشت خط بود. همچنان شاد و سرحال، بازهم پر مهر و سرشار از زندگی.
هیچوقت روز جمعه، به من زنگ نزده بود. هیچوقت دوبار پشت سرهم با هم سخن نگفته بودیم (پشت خط تلفن البته). طرفهای ۸ شب در گوشی همراهم پیامکی از خانم صفری خواندم: «خان بابا رفت»، با آنکه حدس میزدم کجا، اما دوست نداشتم باور کنم. گفتم شاید فیلم خان بابا در ادامه موفقیتهایش، روانه جشنواره شد، اما اینطور نبود؛ حسینعلی رشوند سرداری معروف به خان بابا، به خوان آخر زندگیش رسیده بود. او که با فیلم «خان آخر»، تصویر ماندگارتری پیدا کرده بود. به راستی فرصت را او از دست داد یا ما که…
فردا: تاریخ شفاهی و آدمهایی که میروند
تاریخ هر کشور، هر منطقه، هر شهر، هر خیابان و… تنها در کتابها ثبت نیست. تاریخ رسمی هر ملتی روایت بخشهایی از زندگی آن ملت است. بخشهایی که گاه به خواست آدمهایی که بر سرکارند، کوتاهتر یا بلندتر میشود. در کنار این تاریخ که توی کتابها حک میشود، آدمهایی هستند که وقتی لب باز میکنند، درمییابیم ناگفتههای بسیاری در حافظه آنها نهفته است. ناگفتههایی که گفتنش، گذشته ما را بیشتر نمایان میکند. گذشتهای که میتواند چراغ راه آینده باشد. اینکه چه کسی باید این ناگفتهها را ثبت کنند را من نمیدانم، ولی فقط میدانم عمر میگذرد. آدمها میروند و مردهها هم قادر نیستند سخن بگویند (حداقل برای زندهها). اگر همین امروز هم جایی مثل اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی، حوزه هنری، استانداری، شهرداری، ثبت احوال(!!) یا هر جای دیگر (!!!) تصمیم به چنین کاری؛ ثبت تاریخ ناگفته آدمها، بگیرند دیر است؛ اما نسبت به فردا روزی بازهم…
حسن لطفی