خیابان، سیمای بلوغ مردمی بودکه با حداقلترین امکانات، حضور خود را به نمایش گذاشتند و این حضور پرشور، یعنی خیابان. ما در خیابان بزرگ شدیم و یادگرفتیم چگونه میتوانیم درکنار هم، همزیستیکنیم، بحثکنیم و برای سرنوشت خود تصمیم بگیریم و از یک شهروند منفعل به شهروندی فعال تبدیل شویم.
خیابانهای قزوین،کارناوال شادمانی مردمی بودکه امید داشتند به فصلی تازه، به آغازی نو برای تعیین سرنوشت. اینکه با انفعال نمیتوان درگوشهای نشست و انتظار داشت شادمانی را در خیابان جشن گرفت. خیابانهای قزوین فریاد می زد، نسل من را. خیابانهای قزوین از دوم خرداد تا هشتاد و هشت به مرز بینظیری از شعور و سعه صدر رسید. اینکه سیاست نیاز به صبر دارد و فصل تازه هر چقدر دیر، نیاز به عبور از فصل خود دارد. دیگر خیابان، هلهله و خستگی نبود، اینکه دل زدگی را فقط باید فریاد زد؛ بلکه باید شادمانی و امید را نیز تدبیر کرد و تدبیر را به خیابان آورد.
شهروند قزوینی، مشارکت سیاسی بومی را به مشارکت سیاسی ملیگره زد و آن را با روزنههای امید پر از ظرفیت کرد. شاید این خود تناقض تاریخ ما باشد. آن کس که از ظرفیت حرف میزد، جای خود را به امیدی داد که پر از ظرفیتهای نهفته است؛گفتمانی که خود مولد ضد خود شد.
تجربه شور هفتادو شش به انفعال هشتادوچهار و هلهله هشتادو هشت، جای خود را به گفتمانی سراسر از امید دادکه تدبیر داشت. عبور آرام و پر از شادی مردم این شهر، چهره شهر را متحول ساخت. شهر، یک صدا میخندید و شاد بود و مردم میتوانستند با هیچ ریا و دیواری با یکدیگر حرف بزنند و بخندند و به یکدیگر تبریک بگویند. دیگر نیاز نبود برای یک دوستی ساده، به تجربه با هم بودن آمیخته باشیم.
سراسر راه را خندیدم و دوستانی هم پیدا کردم. سراسر آن شب، بهترین شبی بود که از اتمامش هم خوشحال بودم، هم ناراحت. خوشحال از اینکه در یک صبح امید بیدار می شویم و ناراحت از این که این شب بالاخره صبح می شود. قزوین من، لباس نوی شعور و شور سیاسی ات مبارک. این خیابان را در آغوش بگیر.
خیابانهای قزوین،کارناوال شادمانی مردمی بودکه امید داشتند به فصلی تازه، به آغازی نو برای تعیین سرنوشت. اینکه با انفعال نمیتوان درگوشهای نشست و انتظار داشت شادمانی را در خیابان جشن گرفت. خیابانهای قزوین فریاد می زد، نسل من را. خیابانهای قزوین از دوم خرداد تا هشتاد و هشت به مرز بینظیری از شعور و سعه صدر رسید. اینکه سیاست نیاز به صبر دارد و فصل تازه هر چقدر دیر، نیاز به عبور از فصل خود دارد. دیگر خیابان، هلهله و خستگی نبود، اینکه دل زدگی را فقط باید فریاد زد؛ بلکه باید شادمانی و امید را نیز تدبیر کرد و تدبیر را به خیابان آورد.
شهروند قزوینی، مشارکت سیاسی بومی را به مشارکت سیاسی ملیگره زد و آن را با روزنههای امید پر از ظرفیت کرد. شاید این خود تناقض تاریخ ما باشد. آن کس که از ظرفیت حرف میزد، جای خود را به امیدی داد که پر از ظرفیتهای نهفته است؛گفتمانی که خود مولد ضد خود شد.
تجربه شور هفتادو شش به انفعال هشتادوچهار و هلهله هشتادو هشت، جای خود را به گفتمانی سراسر از امید دادکه تدبیر داشت. عبور آرام و پر از شادی مردم این شهر، چهره شهر را متحول ساخت. شهر، یک صدا میخندید و شاد بود و مردم میتوانستند با هیچ ریا و دیواری با یکدیگر حرف بزنند و بخندند و به یکدیگر تبریک بگویند. دیگر نیاز نبود برای یک دوستی ساده، به تجربه با هم بودن آمیخته باشیم.
سراسر راه را خندیدم و دوستانی هم پیدا کردم. سراسر آن شب، بهترین شبی بود که از اتمامش هم خوشحال بودم، هم ناراحت. خوشحال از اینکه در یک صبح امید بیدار می شویم و ناراحت از این که این شب بالاخره صبح می شود. قزوین من، لباس نوی شعور و شور سیاسی ات مبارک. این خیابان را در آغوش بگیر.
کیانوش دلزنده