حسین رسولی
چندی پیش در نشریات مطلبی با عنوان فراخوان فرزانگان منتشر شده بود. در جواب برای بازگشت به قزوین ابراز تمایل کرده بودید، چرا بازنگشتید؟ آیا این تمایل هنوز وجود دارد؟
در تهران امکان ارتباطات فرهنگی نسبت به شهرستان بیشتر است و در ضمن شهر قزوین هم هیچگاه نسبت به فرزندان و بزرگان خویش مهربان نبوده، به عنوان مثال محمد دبیرسیاقی در قزوین مانده و متاسفانه نسبت به جایگاه او کملطفی شده است. تعداد زیادی از نخبگان جامعه ما قزوینی هستند و ندیدهایم که بزرگداشت و نکوداشت درخور توجهی برای آنها برگزار شود. مهدی سحابی یکی از بزرگترین خوشنویسان ایران است که شهرت جهانی هم دارد؛ این بزرگان در قزوین نادیده گرفته شدهاند.
چند دوره در قزوین مراسم چهرههای ماندگار استان و یا مراسم روز قزوین برگزار شده؛ آیا از طرف مسئولان فرهنگی استان با شخص شما بهعنوان یکی از بزرگترین نویسندگان قزوین تماسی گرفته شده؟
البته من به هیچ وجه اصرار و علاقهای برای حضور در این جلسات نداشته و ندارم چون نیازی به آن ندارم، اما خود شهر وظیفه دارد نسبت به فرزانگانش تجلیل به عمل آورد، قزوین نسبت به فرزندان نامآور فرهنگیاش هیچگاه حساس نبوده، نه در مورد دهخدا نه در مورد محمد قزوینی نه در رابطه با عارف قزوینی؛ البته مثلا در مورد عدهای محدود از خوشنویسان بیضرر برنامههایی داشتهاند یا مثلا عدهای در انجمن عبید دور هم جمع میشوند. من اگر علاقهای به قزوین دارم بیشتر به معماری و برخی شخصیتهای تاریخی آن است، غیر از اینها بهعنوان یک فضای فرهنگی و اجتماعی، چیزی من را به سمت قزوین نمیکشد.
از بین نویسندگان وشاعران نسل جدید قزوین با چه کسانی در ارتباط هستید؟ آنها را چگونه ارزیابی میکنید؟
ارتباط زیادی ندارم، آقایان محمد حسینی و یوسف علیخانی و حسن لطفی و برخی دیگر ارتباط دارم، اما این ارتباط گسسته است، به جز اینها که اغلب به تهران آمدهاند از مواقعی که به قزوین میآیم علاقه دارم که با نسل جدید آشنا شوم و کارشان را ببینم، اما شاید بتوان گفت چیز خاصی ندیدهام که شگفتزدهام کند.
با توجه به تغییرات ماههای اخیر کشور بهویژه در عرصه فرهنگ، بین برخی هنرمندان زمزمههای امیدوارانه به گوش میرسد، به عنوان مثال محمود دولتآبادی در یادداشتی بعد از دیدار با رییسجمهور گفته بودند که «شخصا امید صلاح و گشایش دارم و امیدوارم دیر نشده باشد»، آیا شما امید گشایش میبینید؟
من آدم صبوری هستم، منتظر میمانم تا اقدامات را به چشم ببینم و بعد اظهارنظر کنم، خیلی زود شگفتزده نمیشوم. نه اینکه بدبین یا خوشبین باشم، امیدوارم به حرفهایی که میزنند عمل کنند خود من نزدیک به شش هزار صفحه کتاب دارم که منتظر مجوز چاپ هستند، اگر روزی اجازه چاپ به آنها بدهند، آنگاه میتوانم بگویم که تغییری حاصل شده است، اما قبل از آن چگونه میتوانم خودم را فریب دهم. بدانید که این یک مسئله شخصی نیست؛ مسئله جمع نویسندگان است. فرهیختگان دلسوز جامعه خود هستند، خود آقای دولت آبادی هم که ابراز امیدواری کردهاند مشاهده میکنید بر سر رمان کلنل او چه جنجال بیهودهای در گرفته است.
یکی از مسئولان جدید وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی اظهار نظری کردند که «کانون نویسندگان ایران برای فعالیت مجدد پوستاندازی کند»، نظر شما بهعنوان یکی از اعضای کانون نویسندگان و نظر شخصی شما به عنوان یک نویسنده در اینباره چیست؟
من برای حرفهای آدمهای اداری ارزشی قائل نیستم، آدمهای اداری میآیند و میروند و برای تبلیغات خود حرفهایی میزنند، اهمیت آنچنانی ندارد.
از واکنش شهر قزوین نسبت به هنرمندانش بگویید.
قزوین از چند نظر اهمیت دارد. از لحاظ طنزنویسان آن، عبیدزاکانی، علیاکبر دهخدا اشرفالدین گیلانی (نسیم شمال)، در زمینه خوشنویسی بزرگان خوشنویسی ایران قزوینیاند میرعماد، عمادالکتاب، درویش عبدالمجید طالقانی و این اواخر محمد احصایی در زمینه موسیقی، اقبال آذر، قمرالمکوک وزیری که در جوانی قزوین بوده و عارف قزوینی و… در این زمینهها قزوین در کشور سرآمد است، اما همیشه برای من این سئوال مطرح بوده که چرا این همه آدمهای با ذوق در قزوین بوده و این مهم بر ذوق عمومی تاثیر نگذاشته است. البته باید توجه داشت که قزوین آنها را از خودش دور کرده هر کدام را به طریقی؛ عبید از قزوین به شیراز فرار کرد، عارف در جوانی رفت، دهخدا اصلا در قزوین زندگی نکرد، نسیم شمال هم به رشت رفت. میرعماد به اصفهان رفت حتی نسل بعدی هم مثل حسین مجابی که نقاش درجه یک است، مهدی سحابی، کوروش و بهزاد شیشهگران که هنرمندان درجه یک بودند اینها هیچ کدامشان علاقهای به این شهر ندارند، چرا؟ چون شهر علاقهای به آنها نداشته، شهر باید نسبت به فرزندانش واکنش نشان دهد. تا حالا من ندیدهام بهعنوان مثال برای نقاشانی که ذکر شد، گرامیداشت و نمایشگاهی برگزار شود. شهر پر از بیذوقی و عدم تناسب شده که حتی به بافت قدیمی شهر که بافتی نجیب و زیبا از لحاظ معماری است، اهمیتی نمیدهد. خراب میکند و چیز تازهای نمیسازد. در اصفهان یا اراک بارها و بارها از نویسندگان و هنرمندان خود حمایت میکنند، اما در قزوین راجع به نسل قبل از ما هم مثل احسان اشرافی و محمد دبیرسیاقی وفادار و علاقهمندی وجود نداشته است. یکی از دلایلی که من به مصاحبه علاقهمند نبودم این است که حرفهایی که زده شد، شکل منفی دارند و از من چهرهای عصبانی تصویر میکنند، در حالی که من قزوین را دوست دارم و برای آن بارها شعر گفتهام، ولی این داوری هم وجود دارد که مردمی هستند که به فرهنگ و ادب شهر خودشان اهمیتی نمیدهند و تعجببرانگیز است که چگونه این بزرگان در این شهر بودهاند. حتی آدمهایی که از لحاظ مذهبی هم آدمهای معتبری هستند مثل سیدابولحسن رفیعی که یک آدم درجه یک در زمینه فلسفه است و افرادی مثل سید حسین نصر در محضر او تلمذ کردهاند اما کی شما راجع به چنین شخصیتهایی یک همایش دیدهاید؟ بنابراین اگر هم بگوییم فقط مسائل مذهبی مورد توجه است، این مثال آن را نقض میکند.
بزرگترین طنزپرداز کلاسیک ایران عبیدزاکانی و بزرگترین طنزپرداز معاصر علیاکبر دهخدا قزوینی بودهاند، آنها در آثار طنز شما تاثیری گذاشتهاند؟
اولین نوشتههای طنزم را در سال۴۶ در قهوهخانهای در قزوین آغاز کردم، اما به هر حال فکر نمیکنم طنزپردازی من به قزوین ربطی داشته باشد. شوخی و طنز در خاندان مجابی موروثی است، به دلیل شیرازی بودن اهل فراح و شوخی هستند، فکر میکنم شیرازی بودن در طنز من موثر بوده، اما با این وجود در قزوین زاده شدهایم و و بد و نیک ما به آن شهر باز میگردد.
با توجه به نقاش بودن شما، روحیهای آرام از شما سراغ داریم آرامش و طنزپردازی در وجود شما با منتقد بودن چگونه قابل جمع است؟
خود طنز نقد خرمندانهای است که شوخچشمانه است؛ یک طنزپرداز منتقدی اجتماعی است که البته بهصورت عقلانی به ریشههای معایب انسانی میپردازد.
جایگاه شهر قزوین در آثار شما در کجا قرار دارد؟
در شعرهای من فراوان است. عالیقاپو خیلی در شعرهای من تکرار شده، شاید حدود بیست شعر راجع به جاهای مختلف قزوین دارم؛ از تاکستانها و… به صورت نوستالژیک به آنها توجه شده است. شیرینترین خاطرات من از دوران کودکی در محله پدری، محله آخوند قزوینی، شکل گرفته که اینها را در زندگینامهام نوشتهام که هنوز اجازه چاپ پیدا نکرده است.
هنگامی که مستند پسرک چشم آبی ساخته حسن لطفی را بر پرده سینما دیدید، چه احساسی داشتید؟ آن جواد مجابی که مستندسازان از شما تصویر میکنند تا چه حدی به شما نزدیک است؟
خیلی نزدیک است، مخصوصا مستند حسن لطفی که صادقانه کار شده و مستند دیگری که از زندگی من ساخته شد و پخش شد به همین صورت کار آقای لطفی کاری با حوصله، دقیق و دوستانه است و با توجه به اینکه ایشان قزوینی هم نیستند برخی از حرفهایی که زده شد را توجیه میکند.
مجابی از زندگیاش میگوید
در حوالی جنگ دوم جهانی(۱۳۱۸) در قزوین به دنیا آمدم از خاندان سادات شیرازی که زمان محمدشاه قاجار به قزوین هجرت کرده و ساکن شدند. کودکی را در روستا گذراندم تا پنجم دبستان در معلمکلایه و ضیاآباد بودهام، بعد به قزوین آمدهام. دبیرستان را هم در دبیرستان محمدقزوینی در رشته ادبیات تمام کردم.
عمویم سید علاءالدین مجابی مدیر روزنامه صدای قزوین بود و از دبستان با روزنامه آشنا شدم و در دبیرستان به نوشتن شعر و مقاله روی آوردم اولین کار جدیام در آن زمان به نثر درآوردن داستان بیژن و منیژه بود که چند شماره در روزنامه صدای قزوین چاپ شد. در این سال ششم ادبی بودم.
سال۴۶ در کنکور دانشکده حقوق دانشگاه تهران قبول شدم و به تهران آمدم و در این شهر ماندم. بعد در سال ۴۱ در رشته دکتری اقتصاد پذیرفته شدم و آن را به تفاریق گذراندم. اما از مزایای حقوق و اقتصاد برای شغل استفادهای نکردم. اوج جوانیام تا چهل سالگی به روزنامهنگاری و حشر و نشر با بزرگان گذشت. در جوانی کارمند عادی دادگستری و به مدت ۱۸ سال تا سال ۵۸ کارشناس ادبی وزارت فرهنگ و هنر بودم و از آن موقع تاکنون به افتخار خانهنشینی مفتخر شدهام،ضمنا از سال ۴۷ تا ۵۸ در روزنامه اطلاعات دبیر بخش هنری بودم و از اولین همکاریام با روزنامه در سال ۱۳۳۵ پنجاه سالی است که به نوشتن و چاپ مقالات و اشعار و داستان و نقد و نظر در روزنامهها و مجلات ادبی ایران ادامه دادهام.
همسرم ناستین، فارغالتحصیل رشته تئاتر دانشگاه تهران و نویسنده داستان است و دخترم پوپک شعر میگوید. پسرم حسین از بیماری خانوادگی که پرداختن به نوشتن باشد دور است، اما کتابخوان پیگیری در زمینه اسطوره است.
اندر فواید جواد مجابی بودن
او که در بحبوحه جنگ جهانی دوم و در بیست و دوم مهرماه ۱۳۱۸ در خانوادهای کارمند در محله مجابیهای قزوین متولد شده، خیلی زود دست به قلم میبرد. دست به قلمی که نتیجهاش داستان، شعر، مقاله، رمان، طنز و نقاشی میشود.
صحبت درباره ویژگیهای آثار این ادیب، نقاش، منتقد و مرد خانواده زمان درازی طلب میکند که در حوصله این چند سطر نمیگنجد. اما گمانم مجابی خصوصیات خوب بسیاری دارد که در تمام هنرهای که به سراغشان رفته دیدنی و خواندنی است. این استاد عزیز دلبستگی عجیبی به زادگاهش دارد. این را از خلال زندگی نوشتهها، داستانها و شعرهایش میتوان فهمید (یا حداقل من اینطور فهمیدهام). نویسنده مجموعه «من و ایوب و غروب» هیچ گاه قزوینی بودن خودش را انکار نکرده است.
انکاری که برای برخی از قزوینی های از قزوین رفته با تلاش برای دور شدن از لهجه فتحهگرای قزوینی شروع شده و به تهرانی بودن ختم میشود. او فقط در زندگی نوشتههایش مدام قزوین را به رخ خوانندهاش نمیکشد. در روستا بزرگ شدنش را در «من و ایوب و غروب» داستان میکند. چنار خونبار زر آباد و دریاچه اوان را در داستانی همراه برادرش میکند.
برادری که حسین نام داشت و هنوز که هنوز است وقتی از او حرف میزند، در چشمهایش میتوان برق عشقی را دید. به رخ کشیدن زادگاهش البته توام با دلبستگی مجنون گونه نیست. او در برخی داستانها و نوشتههایش به یاد میآورد که این شهر چگونه با فرزندانش همچون غریبهای برخورد کرده است. آنها را از خود رانده؛ اما این مانع دیدن بزرگان این شهر پسته و انگور نمیشود.
مجابی در داستانهایش از درگذشتگان از عبید و عارف گرفته تا دیگران را زنده می کند و پایشان را به زمان خودش باز میکند. زمانهای که قزوینش «گل و گشاد»تر شده و بیقوارهتر با فرزندان خودش هم چونان بیگانهای رفتار میکند و انگار از یاد میبردشان، جواد مجابی همچون عبید بزرگ و دخوی معروف، طنزپرداز چیره دستی هم هست.
ویژگی که انگار بخشیاز آن به قزوینی بودنش و بخش دیگر مربوط به زادگاه آبا و اجدادیش شیراز برمیگردد. هرچه باشد قزوین به طور فیزیکی و غیر فیزیکی، به صورت روح و جسم در داستانهای آقا جواد خواندنی است. همان طور که نقاش بودنش را در برخی توصیفات داستانیاش میتواند دید، وقتی که خون در آسمان پخش میشد، صدای اذان ما _من و برادرم_ به آسمان میرفت تا برسد به ابرهای قرمز این نمونهای از داستانی است که نقاش نویسندهای یا نویسنده نقاشی نوشته است. رنگ و نقش تبدیل به کلمات شده است.
کلماتی که انگار قرار است بوم نقاشی ذهنی برای خوانندهاش درست کند. در کنار این خصوصیات آقای مجابی، منتقد بودنش را هم فراموش نمیکند در شهر بندان و جیم، در برخی از داستانهای از دل به کاغذ و جونم واست بگه منتقد زشتیهای فرهنگی و اجتماعی هم هست. علاقهاش به برادر و خانوادهاش هم بماند. پوپک و حسین نام تعداد زیادی از آدمهای پرسشگر نوشتههای اویند.
پرسشگری که در داستانهای کودکانه او نیز دیده میشود. پرسشگری که گاه باعث خانهنشینی این دکتر اقتصاد شده است. دکترایی که هیچوقت نتوانسته او را اهل حساب و کتاب کند. البته منظور از حساب و کتاب، حساب و کتاب دنیای تجارت و اقتصاد است. جایی که طنز تند و سوزان در آن جایی ندارد و این تندی و سوزانی از ویژگیهای جواد مجابی است. شاملوی بزرگ نیز چنین باوری داشته و درباره استاد عزیز چنین گفته است: با نوشتههای مجابی از پیش آشنا بودم. با طنز تند و سوزانش در زبانی فشرده و قالبی تنگ که از مفاهیم چیزی همچون گلوله میسازد.
از دیگر ویژهگیهای آثار داستان جواد مجابی حرکت موازی عنصر تخیل در کنار واقعیتهای جاری زندگی است. اینکه تخیل موجود در این داستانها از دل شاعر جواد آقا بیرون آمده یا بالعکس را من نمیدانم (حداقل به درستی) اما کلام شاعرانه او را باید با دقت بیشتری مرور کرد. کلامی که گاه در داستانداری کوتاه و بلندش نیز خواندنی است.
حسن لطفی