یکروز که از صحرا برمیگشت، از دور ماشین جیپی را دید که کنار روستا متوقف شد. لحظهای ماند و بعد گرد و خاکی به هوا بلند کرد و رفت. غبار که نشست خاله به جایی رسید که جیپ توقف کرده بود. غبار رفته بود. جیپ رفته بود اما پسرکی خُل وضع بجا مانده بود تا ممدوی روستا شود. پسرک خیلی زود جایش را در بین اهالی روستا باز کرد و با حمایت خاله و بقیه اهالی قد کشید. همه روستا دوستش داشتند و وقت و بیوقت به او کاری میسپردند. ممدو هم حرف گوش کن بود؛ اما با تمام اینها کسی به او زن نمیداد. خودش هم به همین دلیل یا به دلایل دیگری پی زن گرفتن نبود. حتی وقتی بهار میشد و بوی دختران شهری، روستا را پر میکرد و بازی سرگرمکننده خاله فاطمه و دختران شیطان شروع میشد. خاله هنگام عبور دختران آنها را متوقف میکرد. جلوی ممدو ردیفشان میکرد و از ممدو که سر بهزیر انداخته بود میپرسید: دوست داری کدام اینا زنت بشن؟ ممدو در حالیکه صورتش سرخ سرخ میشد، زیرچشمی و با شرم نگاهش را از روی چهره هر کدام سر میداد روی آن یکی و به آخرین نفر که میرسید آرام میگفت: هیچکدام اینا بهدرد من نمیخورند. تا این حرف از دهانش بیرون میآمد خاله و دختران میخندیدند. ممدو اولش اخم میکرد؛ اما وقتی خنده زنها بیشتر میشد درحالیکه با دست جلوی دهانش را گرفته بود، میخندید. گاهی وقتها که خاله سرحال بود ممدو را وادار میکرد تا دلیلش را بگوید. ممدو زیر بار نمیرفت. اصرار خاله و دختران باعث میشد تا به خواسته آنها تن بدهد و برای هر کدام عیبی بتراشد. یکی چاق بود، دیگری لاغر. یکی کوتاه بود، دیگری بلند. حرف از دهان ممدو بیرون نیامده دختران میخندیدند و یکدیگر را مسخره میکردند. این بازی خاله سرانجام در یکی از روزهای بهاری به پایان رسید.
آن روز در بین دختران شهری به صفشده دختر جوانی بود که به ممدو و بازیی که خاله ترتیب داده بود، نمیخندید. آخرش هم زیر لب چیزی گفت که صدای همه را درآورد: گناه داره طفلکی خوبه سر به سر شماهام بذارند؟ بعد هم در حالیکه بوی عطرش را جا گذاشته بود از آنها جدا شد و رفت. ممدو بیتوجه به دیگران سربلند کرد و بدون شرم به دورشدن او خیره شد. خاله فاطمه بعد از آن دیگر نتوانست ممدو را وارد بازی مسخرهای کند که در آن دختران شهری روبهروی ممدو صف میکشیدند. انگار عشق ممدو را عاقلتر کرده بود.