چند ماه پیش که باز این جمله از یادم عبور کرد، بهتر متوجه مفهوم نهفته در ورای کلمات و حروف شدم.
زادگاه آدمی بازگوکننده چیزی فراتر از جغرافیاست، بیانگر مفهومی که دربرگیرنده روابط انسانی، ارتباط معنادار خاطرهها با مکانها و در نهایت نقطه اتصال عنصر فرهنگ با نمادهایی آشناست.
به این خاطر است که حالا در میانسالی از ایده اصلاح جهان به اندیشه انجام کاری هر چند کوچک برای زادگاهم رسیدهام.
این دغدغه به ویژه حالا که دورتر هستم، پررنگتر شده است و این پرسش را مطرح میکند که در این زمانه غریب که بعدها در تاریخ به «صعب روزگار» از آن یاد خواهند کرد و دور از خاکی که در آن، زاده شدهای چه کار می شود کرد.
میدانم که این نقطه اتصال خیلی از همنسلانم است چه آن که میبینم در این ناروشنی، چراغ شناساندن تاریخ و فرهنگ شهر همچنان سوسو میزند.
یکی از رویاهای من دیدن روزی است که همه نخبهها و پتانسیلهای علمی و فرهنگی، فارغ از دیدگاه و طرز اندیشیدن، برای توسعه شهر آن هم بر مبنای دانش و تجربه بومی و جهانی گردهم آیند و زادگاهی شایسته این نسل هماره در رنج و نسلهای آتی بنیان گذارند.
این که چگونه میتوان کاری برای زادگاه کرد زمانی که نه تنها از تو نمیخواهند بلکه ممکن است جلویت سد هم شوند از دیگر چالشهای پیشرو است ولی ما زندهایم چون چه باور داشته باشیم یا نه، امیدی در ما زنده است.
چرا که زیباترین جای جهان زادگاه آدمی است خاصه در بهار!