آن یاد رفتنها
گیتی باقری، نویسنده و فیلمساز: بعضی وقتها، خیلی چیزهای که اطرافت هستند را نمیبینی و باید دور شوی و دوباره نزدیک تا خوب ببینی. شهری که در آن بزرگ میشوی هم جزو آن خیلی چیزهاست؛ شهری که زندگی در آن برایت عادی میشود، آنقدر عادی که بعضی وقت ها یادت میرود شهرت زمانی پایتخت بوده و مرکز توجه همهی شهرهای دیگر؛ شهری که بعضی وقتها یادت میرود دوستش داری.
شهر اصل و نسب دار
نیلوفر ناظری، نویسنده و عکاس: وقتی پامو جای جایِ شهرِ قزوین میگذارم… هرچی که بیشتر قدم میزنم، به دلیل تاریخی بودن و نیز پُر بودنِ فضاهای هر گوشه از شهر با آثارِ باستانی، بیشتر به اصالتِ این شهر پی میبرم. حس میکنم شاید به زبونِ خودمانی میتوان گفت شهرِ قزوین یک شهرِ با پدر و مادر و اصل و نسب دار است.
نه اینکه بخواهم شعار بدهم یا چون از گِلِ همین خاک به وجود آمدم، بخواهم هندوانه زیرِ بغلم بگذارم، نه؛ میخواهم بگویم که خیلی از کسانی که پایشان را این حوالی گذاشتند، همین حسِ منی را داشتند که از آب و گِلِ همین دیارم.
قزوین، آدمهای با صفا و مهمان نوازی دارد، سنتها و آداب و رسومِ چندین و چند سالهشان را هنوز حفظ کردهاست؛ بوی اصالت و درجه یک بودن میدهند.
به دلیل جاذبههای گردشگریاش هم دوستش دارم. حس میکنم، خاکم را دوست دارم؛ شهرم را دوست دارم، در کنارِ همهی شهرهای ایران که هر کدام زیباییِ منحصر به فرد خودشان را دارند.از هر لحاظی که آدم فکرش را میکند. من قزوین را دوست دارم و به قدمتش افتخار میکنم.
احساس دهه شصتی
مجید رحمانی، نویسنده: فکر میکنم شهر احساسش نسبت به من مساعد است.
یک داستانی برای قزوین نوشتم که یکی از شخصیتهایش خود قزوینه… . اما…
فضای به اصطلاح مدرن و شلوغ شهر، کم کم هویت واقعی این شهر را از آن گرفته…این فضا را دوست ندارم.
باور دارم که هم من قزوین را دوست دارم و هم قزوین من را. دلیل دوست داشتنم و عامل اول آن اصالت و قزوینی بودن خودم هست.مثل احساس اکثر مردم نسبت به زادگاهشان.احساسم به شهر بر اساس خاطرات به خصوص دهه شصت است. یک جورایی نوستالوژیک.
اما هر چقدر که زمان میگذرد، احساس میکنم چهره شهر با معماریهایی به اصطلاح مدرن بیگانه میشود.ترافیک روز بهروز بیشتر و شهر از هویت خود فاصله میگیرد.هیچ دوست ندارم قزوین روزی کلان شهر بشود.
اینقدر شهرم را دوست دارم که دراولین کتابم،قزوین قدیمیتر در آن نقش جدی دارد.
خیابانهای خالی از درخت
عطا مجابی، فیلمساز و نویسنده: کنار خیابان ایستادهام و «مردی» که با موتور تصادف کرده را نگاه میکنم. دستهایش بیحرکت روی آسفالت افتاده و جوانکی که کنارم است با موبایل از او فیلم میگیرد. مردی که به زمین افتاده کمی گیج است، صداها را احتمالا به درستی نمیشنود. کفش عابران را با حسرت نگاه میکند. شاید با خودش فکر میکند، تا همین چند لحظه پیش «هم سطح» دیگران بوده و حالا با «کف پای آنها» برابر است. به آدمها نگاه میکنم. با خودم فکر میکنم آدمها شاید ساخته شدند تا تجربه کنند، گام بردارند، به هم کمک کنند، و خودشان را بسازند. خاطره بسازند. «همه چیز در گذر زمان رنگ عوض میکند».
شهرها ساخته شدند تا آدمها در آن آرامش بگیرند، رشد کنند و خاطره بسازند. شهرها، اما مدتهاست چنین نیستند. آدمها دور مردی که زمین افتاده جمع شدهاند. هرکس به دنبال شکار لحظهای ست تا بعدتر برای دیگران تعریف کند. مرد حالش کمی بهتر است. چشم باز کرده و اطرافش را برانداز میکند. محکمتر از قبل و به آرامی میایستد. سوار موتورش میشود و سراسیمه ما را ترک میکند. گویی از ما ترسیدهباشد. گویی هیچوقت اینجا نبودهباشد. تنها چیزی که از او باقی مانده، یک خاطره است که با این مکان در هم آمیخته. با خودم فکر میکنم «هر وقت از اینجا بگذرم یاد او خواهم افتاد». در خیابان قدم میزنم. خیابانی کم درخت که دیگر مثل گذشتهها نیست. این شهر هر روز بیشتر وسعت گرفت و مدام از تعداد درختهایش کم شد. خیابانها هر روز از درختها خالیتر و از آدمها پرتر شدند و هرچه آدمها بیشتر، ارتباطها کمرنگ تر. این شهر ناظر خیابانهایی بوده که مدام سر و ته شدهاند. مسیرهای مجاز؛ ممنوع شده، و سرازیریها تبدیل به سر بالایی شدهاند. شهرها فرسوده میشوند. نو میشوند، و پوست میاندازند.«همه چیز در گذر زمان رنگ عوض میکند».
زمان به سان ریسمان سُر و لغزانی از دستانمان در حال گریز و فرار است. مثل دانههای شن که از میان انگشتها میلغزند و زمین میریزند. تنها یادگارِ «زمان» ، همین «مکان» است که «اثر انگشتِ زمان» روی آن باقیست و مگر میشود تنها میراث باقیمانده از زمانهای طی شده را دوست نداشت؟ من این مکان را دوست دارم. دست کم یکسال بیشتر. از آن نوروز تا این روز، و شاید تا بعدی. تا وقتی که حیات در آن جاری باشد. تا وقتی رنگ ببازم.
شهر یادها و خاطرات
حسن لطفی، نویسنده، کارگردان و مدرس فیلمسازی: سالها پیش و در دوره جوانی امکان سفر به خارج برایم فراهم شد، نرفتم. ماندن در قزوین را انتخاب کردم. اینکه میگویم قزوین، ازعمد است. اگر میگفتم ایران دامنه این انتخاب وسعیتر بود؛اما من ترجیح میدادم توی این شهر بمانم. دلیلش هم ساده بود.همان دلیلی است که توی برخی از مصاحبههایم گفتم؛ آنجاکه برای خودم دو زادگاه قائل شدم. یکی خواف در استان خراسان رضوی که در آنجا بدنیا آمدم ودیگری قزوین که در آن شخصیتم شکل گرفت؛البته نکته مهمترش این است که در این شهر عاشق شدم،رفاقت کردم و رفاقت دیدم. در این شهر با سینما و کتاب آشنا شدم. شاید با خودتان بگویید این اتفاقات در هر شهر دیگری هم که بودم، میافتاد؛اما گمان نکنم. معماری، بافت شهری و روستایی، طبیعت و آدمهایش رمز و راز، زیبایی و تنوع را با هم دارند. مردمش بهراحتی کسی را به خلوتشان راه نمیدهند؛ اما برای من همین خصوصیت هم جالب بود. چون فامیل و آشنایی در این شهر نداشتیم، مجبور بودم توی کوچه و خیابانهای شهر دنبال رفیق و آشنا بگردم. شهرهم که پر از بچههای بامعرفت بود. سعید قرقی،محمد طلا،مهدی ننه مسجدی،محمد تاکستانی،کاظم،علی و… باعث شدند تا پسرک غریبه خراسانی احساس غربت نکند و خیال کند خیابانها و کوچه پس کوچههای قزوین بهتر از خیابانهای آمستردام،لندن و هامبورگ و… است.
کهن شهرِ خالی از نشاط
نیما حسن بیگی، نویسنده و مستند ساز: احساسم را نسبت به قزوین نمیتوانم به سادگی بیان کنم. احساسم به زادگاهم دوگانه است؛ هم این شهر را دوست دارم و هم از فضای بینشاط و خالی از تازگی آن خسته و دلزدهام. من عاشق تاریخم و فکر میکنم یکی از دلایل علاقهام به قزوین، تاریخ کهن و غنی این شهر است؛ عاملی که باعث میشود همیشه به قزوین فکر کنم و دربارهاش بنویسم و یا فیلم مستندی راجع به آن بسازم؛ فیلمهایی مثل اقبال ایران، وارث باربد، همسایه، راوی رنگها و گوشوارههای ابریشمی که همه به قزوین و تاریخ و اجتماعش مرتبط است. اما هرچقدر بیشتر در تاریخ این شهر عمیق میشوم، بیشتر با فضای خاکستری امروزش احساس بیگانگی میکنم. امیدوارم در سال نو شاهد قزوینی رنگارنگتر و بانشاط تر باشیم.
قزوین با تاریخ عظیمش
لیلا روغنگیر، نویسنده: علاقهی من به شهری که در آن به دنیا آمدم، همین بس که همیشه به پسوند فامیلیام اهمیت میدهم و در جشنوارهها برایم مهم است اسم و فامیلم را کامل اعلام کنند و اینکه کدام شهر هستم.
قزوین از همان زمان که شناخته شد و به دلیل آدمهایی که در شهر مینودری نفس کشیدند تا به امروز، تاریخ عظیمی را یدک میکشد. این شهر دوست داشتنی و قابل احترام و افتخار است.
اما یک نقد بزرگ به این شهر است که انگار نفس به نفس، نسل به نسل انتقال پیدا میکند. متاسفانه مردم شهر قزوین خیلی به گرفتاریهای خودشان فکر میکنند،من احساس میکنم مردم شهرم خیلی درگیر مشکلاتی میشوند که برایشان پیش میآید. به غصهها و دردها فکر میکنند و گاهی وقتها وقتی گرفتاری دارند، سعی نمیکنند از شادی کوچکشان لذت ببرند. امیدوارم مردم شهرم، همیشه شاد و سرزنده و امیدوار باشند.
سبزهمیدان با پیرمردهایش
سحر هاشمی، خوشنویس و نگارگر: برعکس خیلیها که شهرشان را دوست ندارند، من عاشق شهرم هستم و اگر صد بار هم متولد بشوم، دوست دارم همیشه اینجا زادگاهم باشد.
در شهر من برعکس خیلی جاها، هنوز زندگی جریان دارد. اینجا هنوز همسایه از همسایه خبر دارد. اینجا مردم مهربان و خونگرم هستند و اگر کمک بخواهی دریغ نمیکنند. اینجا هنوزم اگر مهمان کسی باشی، شوق را در چشمهایشان میبینی.
قدم زدن در پیاده روها لذت بخش است. پیرمردهایی که سبزه میدان جمع میشوند و میگویند و میخندند قلب تپنده شهر هستند.
در شهر من میشود از هر چهار فصل سال لذت برد. میشود زیر باران قدم زد و زمستانها آدم برفی درست کرد. میشود تابستانها همه نوع میوهی رنگارنگ را مثل یک اثر هنری زیبا کنار هم دید و میشود پاییز از طبیعت زیبایش لذت برد.
اینجا بهشت است، به دلیل زیبایی و آثار تاریخی و آب وهوای عالیای که دارد.
شهر من یک نمونه بینظیر است که در جست وجوی هرچیزی که باشی، پیدایش میکنی.
شهر من جزو معدود شهرهایی است که میشود واقعا در آن بوی عید را حس کرد. میشود حاجی فیروز و عمو نوروز را هنوز دید و ساز و دهل عید را شنید وهر جای شهر که قدم بزنی، نشانهای از نوروز ببینی؛ چیزی که در کودکیهایمان خیلی پررنگ و دوست داشتنی بود؛ حسی که الان مثل یک خاطره شدهاست.
اما در شهر من میشود خاطرههای کودکی راحس کرد. خوشحالم که به جای هر گوشه از ایران، در اینجا هستم.
شهرِ شکوفههای بادام
هاشم حسینی، نگارگر و خوشنویس: من شهر قزوین را خیلی دوست دارم با کودکیام گره خورده، با خوشنویسی کنار بزرگان؛ استاد محصص بزرگ.
چقدر هم مردم این شهر مهربان هستند.هر شهری باشم، همانجا وطن من است. اصلا من معتقدم هر کجا باشم، گویا در وطنم هستم ودر آغوش خدای مهربانم.
بهتر است به جای چشمها را باید شست بگوییم که فکرها را باید شست.
چقدر من این باغ پر از شکوفه بادامهای قزوین را دوست دارم.
نسیم یوسفی