نامش را هوشنگ نهادند. هوشنگ قدی بلند داشت و کتوشلواری سیلیکونی به تن. موهایش از چند رشته سیم رنگی تشکیل شده بود و کلاهی شاپو به سر داشت به طوری که همان چند رشته سیم که حکم موهایش را داشت مدل دلبری بر روی پیشانیاش ریخته بود. او یک روز در میدان اصلی پایتخت همان سرزمین بینام ایستاد و از مردم خواست که هر سوالی و یا خواستهای دارند به او بگویند. سوال اول ساده بود. دختر نوجوانی پرسید: «رادیکال عدد یک میلیون و سیصد و دوازده چند است؟» هوشنگ بیدرنگ پاسخ درست را گفت. مرد جوانی با موهایی فرفری، یک سریال سی قسمتی فاخر از هوشنگ خواست و هوشنگ در عرض سه دقیقه سریال را در قالب چند لوح فشرده ارائه کرد. پیرمردی یک پیتزای گوشت با طعم میگو و جلبک دریایی و پنیر کوزهای خواست. نتیجه چندان خوشمزه نبود اما به هر حال هوشنگ کارش را خوب بلد بود. در عرض چند ساعت هوشنگ همه خواستههای مردم را اجابت کرد. دیگر مردم مطمئن شدند هوشنگ همه خواستههای آنها را برآورده میکند و نزدیک بود مدیریت سرزمینشان را به هوشنگ بسپارند. اما از آنجایی که در آن سرزمین پایان روز سپید، همیشه سیاه بود خواستههای بعدی سختتر شد. مردی میانسال با لباسهایی ژولیده پرسید: «جناب هوشنگ چرا ما فقیریم و آن بالاییها ثروتمند؟» هوشنگ چشمان شیشهایاش از تعجب گرد شد. تقریبا چهلوسه دقیقه فکر کرد و در نهایت گفت: «اینترنتم قطع شده است. لطفا سوال بعدی» زنی جوان گفت: «میشود کاری کنی در کشور ما مسئولان فکر مردم باشند؟» هوشنگ سیگاری از جیبش درآورد و آن را روشن کرد و به فکر فرو رفت. زن جوانی که از لحنش پیدا بود از هوشنگ ناامید شده است گفت: «میتونی کاری کنی تو سرزمین ما همه با هم مهربون باشند؟» هوشنگ سری به نشانه تاسف تکان داد. کودکی خردسال آخرین ضربه را به هوشنگ وارد کرد: «میشه کاری کنی توی دنیا دیگه جنگ نباشه؟» هوشنگ با شنیدن این خواسته از جایش بلند شد و به سمت نزدیکترین بیابان دوید.
روزهاست کسی از هوشنگ خبر ندارد. شما هوشنگ را ندیدهاید؟