و ما، آری ما! در چنین وانفسایی قلوبمان را به گلوله… روزهایمان را به شب… شبانمان را به انتظار و فریادهایمان را به دار پیوند میزنیم که تنها دوره کرده باشیم تقویم را… به اقتضای روز و هنوز…
در جغرافیایی که کلماتش جز درد، ملامت و فریب معنایی ندارند. چرا که سالهاست دیگر ایام مبارک نیستند و برکت لفظی است که «الله» را به مزاح و «نان» را به بازی گرفته است تا مبادا آبها بیگدار از آسیاب بیافتند.
آری برادر، خواهر، هموطن، در چنین وانفسایی و سرزمینی، دیگر چه حرفی میماند برای ابراز و اظهار، در گردش پرگار پیرامون انقلاب بهار؟ و سالی که نکو نبود و انگاری نخواهد بود، اکنون که آخرین ماهش حکایت از موسم خزان دارد و افکاری مسموم…!
با اینهمه درد و یاس اما، نمیتوانم بیتفاوت باشم و قدرناشناس، نسبت به دغدغهها و تلاش دوستان نیکاندیش و فرهیختهام در نشریه «فروردینامروز»، که همواره از سر مهربانی و عشق به همنوع در راستای همافزایی و تعالی جامعه قدم میزنند به قلم… و مومنانه به رسالت خویشتن یقین دارند و من نیز ایضا .
بنابراین فارغ از تمام دلتنگیها، بیمها، امیدها و فراز و فرودهای بیشماری که دیده و آزمودهایم در این شهر مینودری همواره بر این سطر از شعر «در آستانه» شاملوی شاعر تاکید و باور دارم که کماکان: «باید استاد و فرود آمد بر آستانه دری که کوبه ندارد…»
در نهایت اما اگر بخواهم «ناگزیر» فقط به یک فقره از آسیبهای فرهنگی هنری شهرمان، متاثر از سیستم حاکم اشاره داشته باشم بدین شرح است که؛ در استان ما نیز پیرو مدلهای کلیشهای و نخنما و مرسوم در سطوح فرهنگی، هنری کشور، بر خلاف تمام حرفها، ادعاها و شعارهای مسئولان و مدیران فرهنگی کشور، هنر و فرهنگ ما بهویژه طی دو سه دهه اخیر همواره نقشی تزئینی/ویترینی داشته و متاسفانه پیرو همین نگاه و روند مدیریتی غلط و ناکارآمد آقایان، زمینههای شکلگیری و پیدایش آثار و تولیدات سطحی، مبتذل، فاقد اندیشه و پشتوانههای متعالی (از حیث مضمون، فرم و عناصر زیباشناختی) بیش از پیش فراهم آمده و شوربختانه چنین نگرشها و جریانهایی بیهویت، رفتهرفته بهعنوان متد و الگو حتی در میان طیف وسیعی از هنرمندان اندیشمند و صاحبنظر شیوع و گسترش یافته است و از آنجایی که این روزها شدیدا غمهای دیگر نیز به غم نان اضافه گردیده و شرایط حضور و فعالیت فرهنگی دشوارتر شده، اغلب هنرمندان صاحبفکر جامعه نیز فارغ از دغدغههای شخصی و ایدهآلهای خود، نه تنها تن به شرایط دستوری موجود سپردهاند بلکه تبدیل به عوامل و کارگزاران هنری جریانهای بالادستی (که نقش تعیین کنندهای در مناسبات فرهنگ، هنری، اقتصادی و حتی سیاسی دارند) شده و براساس فرامین و فرمولهای بخشنامهای که بعضا رویکرد و درونمایهای ایدئولوژیک دارند، سکوت پیشه کرده و دل آزرده به این اجبار بسنده کردهاند .
اجباری تلخ و مخرب که حتی واکنش بسیاری از اهالی هنر و صاحبنظران را برانگیخته تا آنجا که در ایام جشنواره فجر هم شاهد بخشی از فعل و انفعالات ناشی از این سیاستگذاریها بودیم!
در چنین چرخهای پرواضح است که مشکلاتی از این دست به نحوی اجتنابناپذیر فزونی یافته و اغلب مدیران این حوزه که قاعدتا با ذات و نفس امور فرهنگی بیگانه مانده و معمولا از درک الزامات و اقتضائات مدیریت فرهنگی و مشارکتجویانه (از طریق دعوت اهالی هنر و کارشناسان و مشاوران مجرب و آگاه) عاجزند و بیشتر به مدد مناسبتهای حزبی و روابط خاص، صرفا تکیه زدن بر صندلی مدیریت را آموختهاند و دیگر هیچ!
و اما در چنین وانفسایی بدا به حال فرهنگ، تاریخ، هنر و هنرمندان راستین این دیار آریایی که به قول «سلیم طهرانی» به عیب هنرمندی دچار آمدهاند.
«چه توان کرد، هنر قسمت ما شد ز جهان
برطرف کی شود آنعیب که مادر زاد است».