آنچه مهم بهنظر ميرسد آن است كه اينگونه رفتن، وضعيت موجود و گفتمان فكري يك جامعه را بازنمايي ميكند. اگر فرار از وضعيت باشد براي تغيير وضعيت همان مكانيزمي است كه دلوز (جامعهشناس) آن را قلمروگريزي مينامد؛ حس عدم تعلقي كه ديگر محصول يك تصميم شخصي نيست، بلكه مجموعهاي از عوامل در پيدايش و تكرار آن سهم دارند. پس نقش فرهنگ، اقتصاد، اجتماع و سياست را نبايد ناديده گرفت. اينجاست كه بايد سطح نگاهمان را از فرد و عوامل فردي جدا كنيم و جهت واكاوي موضوع ساختاري بينديشيم. در غير اينصورت مسير را بيراه رفته و به آن منزل مقصود نخواهيم رسيد.
با اين مقدمه ضرورت پرداختن به امر رفتن يا همان مهاجرت روشن شد. در اين نوشتار سعي ميشود به پديدهي مهاجرت از بعد داخلي و بين شهري نگاه كرد، گرچه مهاجرت خارجي خود داستان مفصلي دارد كه زنگ خطرش خيلي وقت است كه گوش فلك را كر كردهاست. قلمرو مورد بحث ما قزوين است و سوژه شهروندان قزويني مهاجرت كرده يا در صف مهاجرت.
مهاجرت همواره امري دائمي در زندگي بشر و تاريخ زيست در اين كره خاكي بودهاست. در مرزهاي جغرافيايي كشورها ميل به شهرنشين شدن و برخورداري از مزيتها و امكانات بهتر شهري، رفاه و موقعيتهاي اقتصادي بيشتر از دهه۴۰ با شروع فرايند نوسازي و مدرنيزاسيون شيوع يافت و تا همين امروز ادامه دارد. اينكه اين فرايند چه چالشها و فرصتهايي را به وجود آورده موضوع اين يادداشت نيست؛ اما اينكه قزوينيها چه رفتاري نسبت به پديده مهاجرت داشتهاند، اين رفتار ريشه در چه فرهنگي دارد و در نهايت پيامد اين كنش در سطح كلان چه تاثيري بر پويايي، نوزايي و توسعه شهري قزوين داشته مسائلي است كه سعي ميشود به اختصار به آن پرداخته شود؛ چراكه اين موضوع نيازمند يك بررسي عميق ميداني است و هركدام پژوهشي ميطلبد.
مهاجرت به دو دليل عمده صورت ميگيرد؛ يك دافعه مبدا و دو جاذبه مقصد. در فضاي زيستي، سياسي، فرهنگي و اقتصادي قزوين اين دو بُعد نمودهاي مختص به خود را دارد. موقعيت جغرافيايي قزوين به لحاظ نزديكي به پايتخت هميشه اين جذابيت را به همراه داشتهاست كه افراد را به اميد زندگي بهتر و دسترسي بيشتر به امكانات رفاهي و اقتصاد به سمت تهران بكشاند. عليرغم پررنگ بودن عامل دسترسي و اقتصاد به عنوان انگيزهي مهاجرت اما، دليل اين رفتنها و نيامدنهاي اكثريت قزوينيهايِ سفر كرده يا بار سفر بسته، جاذبه ايست به نام تجربهي غريبگي.
بن مايه شهر قزوين را اساساً محلات آن تشكيل ميدهد. اين شكل فضايي-كالبدي مجموعهاي از نيروهاي سياسي-اداري، ديني-مذهبي، اقتصادي و فرهنگي را به وجود ميآورد كه نظام اجتماعي- معنايي ساكنان آن را تشكيل ميدهد؛ از اين رو شهر قزوين شهري مبتني بر پيوند اشتراكات فرهنگي-مذهبي است و هويت افراد به صورت پيشيني درون خرده فرهنگها تجسم مييابد كه ممكن است از خواست و ميل باطني آن شخص دور باشد؛ به عبارتي استقلال كنشگر و خودمختاري هويتي برساختهي اجتماع است. از اين منظر فرد خود را درون گفتمان «تو بايد»هايي ميبيند كه از طريق محيط و جامعه در درون او شكل گرفتهاست؛ بنابراين اولين و در دسترسترين راه برون رفت از اين گفتمان «رفتن» است. در اينجا مهاجرت نشانهي «ناممكن بودن زيست» معنا ميشود و فرد را به دنيايي بيرون از اين گفتمان پرتاب ميكند كه در آن غريبگي اولين مزيت آن است؛ جايي كه بتواند سفره فرهنگي خودش را پهن كند، سبك زندگي خودش را داشته باشد و بشود همان غريبه زيمل در كلانشهر. غريبهاي ايستاده در آستانهي در، نه آنقدر نزديك است كه جزوي از فرهنگ شود و نه آنقدر دور كه در مناسبات و كنش متقابل لحاظ نشود. او به دنبال همين فاصله است. مهاجرت از قزوين و بناي زندگي در يك شهر ديگر به منظور تجربه اين رهايي است؛ رهايي از قضاوت شدن و ترس از نماياندن آن خودِ واقعي به دليل ظرف فرهنگي كوچك.
پرسش اينجاست كه اينگونه رفتنها و آنگونه ماندنها چه تاثيري در توسعه يا عقبماندگي شهر قزوين دارد. پاسخ به وضوح روشن است. توسعه يك شاخص كيفي است و صرفا بر مبناي آمارهاي كمي قابل سنجش نيست. در حاليكه كيفيت زندگي، پويايي فرهنگي، تعاملات و تابآوري اجتماعي از شاخصهاي مهم و اثرگذار در ايجاد توسعه نام برده شدهاست. شهروندان يك جامعه نبايد احساس تقابل با گفتمان رسمي كنند، بايد بتوانند خود را در فضاي باز فرهنگي با تضارب آرا و احترام به تكثر عقايد بيابند، در غير اينصورت به تدريج فرهنگ از رمق ميافتد و از درون تهي ميشود. در جامعهاي كه مهاجرت اپيدمي ميشود و هركس به فكر نفع شخصي بستر فرهنگي خود را ترك میكند، خود را از متن زندگي و جامعه به حاشيهي بيگانگي و غريبگي ميبرد، ديگر خود را درگير مسائل جامعه– چه جامعه مبدا و چه جامعه مقصد- نميكند.