نقاشی کردن در واقع تجسم کردن و به تصویر کشیدن رویاها، احساسات و احوالیست درونی که به راحتی و در واقعیت نمیتوان آن را زیست کرد. سخنی گفتنیست که به راحتی و با زبان کلمات و لغات بیان نمیشود؛ گفتاریست تصویری مملو از فرم و رنگ و ریتم. در واقع دنیاییست به وسعت اندیشهات که هیچ مانعی بر سر راهت نیست و هر آنچه را که میخواهی ببینی و بگویی در آن میسازی؛ بدون هیچ ممنوعیت و محدودیتی!
گاهی این زبان تصویری تو را در کودکی پیدایت میکند و عجیب سنجاق میشود به زندگیت. مخصوصا که فضای کودکیات آکنده باشد از مادری که زبان قصهگویی و روایتش تصویر باشد، تصاویری روان، ساده و منحصر به فرد. تصاویری که تو در بزرگسالی بیشتر به ارزش و اسطورهای بودن آنها پی میبری. تصاویر و طراحیهایی که بعدها میفهمی هریک در مفهومی آکادمیک معنا شدهاند، ولی برای تو پر از معنا و هویت کودکیات هستند و ازین رو با ارزشمند. مادری که راوی قصهها به زبان تصویر باشد به تو میآموزد که روایتهایت تصویری باشد و از هر تصویر هم روایتی بسازی.
شعر-داستان «در باغ شاه» و «دخترای ننه دریا»ی شاملو قصههای محبوب دوران کودکیام بودند که با تصاویر و طرحهای خطی مادر که امروز به طراحی محیطی و خطی آن را میشناسیم برای من ماندگار شدند. پیکرههای تلفیقی انسان-ماهی و طراحیهای خطی ماهیهای منحصر به فرد مادر؛ پرندهها و پیکرههای زنان با آناتومیهای ساده و تاکید شده بر دستان در حال رقص و حرکت با موهای رها بر موجهای پر حرکت آب؛ طرحهای ساده و به اصطلاح امروز «انتزاعی» مادر، از گلدانهای داخل حیاط و حتی درختان باغچه و همصحبتی آنها با پرندگان با طراحی ساده و تمام رخ با تاکید بر بالها در عین مهربانی و آرامش که گاهی نیز کلمات و جملات برای کامل کردن داستان در اطراف تصاویر و به صورت نامنظم، با همان قلم روان و خوانا نوشته میشدند؛ تمامی اینها روایتگر قصهها و داستانهای دوران کودکیام بودند که به نوعی مرا به هنر نقاشی سوق دادند.
نقاشی را پیش چه کسی فرا گرفتید؟
نقاشی در دوران تحصیل محدود به زنگ هنر بود و در حد نقاشی کردن از کتاب آموزش «حمید» و طرحهای کلیشه آن دوران که در نهایت به ادامه تحصیل در رشته هنرهای تجسمی در دانشگاه رسید و از آنجایی که رشته من، رشته دبیری هنر بود همیشه در دانشگاه کفه معلمی بر هنر میچربید تا وقتی که در دوران دانشجویی برای اولین بار نقاشیهای «هانیبال الخاص» را در موزه هنرهای معاصر دیدم.
تلفیق نوشته و تصویر، پیکرههای انسانی رها و بیپیرایه با همان فرم طرحهای مادر، به همان سادگی و رو راستی و پرندگانی که منحصر بهفرد بودن پرندگان مادر را معنای دیگری میداد. انگار دوباره به دوران کودکیام به داستانها و روایتگریهای تصویری مادر پرتاب شده بودم. احساس نزدیکی و الفت عجیبی با هانیبال پیدا کرده بودم. کمی بعد از آن، در کلاسهای طراحی الخاص ثبتنام کردم و از آنجا تازه نقاشی شروع شد. استاد الخاص، طراحی را از فیگور شروع کردند و بعد نیز کار با رنگ و چاپ و کلاژ را. فضای نقاشیها بیشتر «اکسپرسیو» بود و این همان چیزی بود که من از نقاشی میخواستم.
آثار شما نخستین بار کجا در معرض دید عمومی قرار گرفت؟
اولین نمایشگاهم را همراه با گروه شاگردان استاد الخاص در گالری «لاله» در سال۸۲ برگزار شد و در سال۸۴ نیز نمایشگاهی دو نفره با «لیلا گلزار» که او نیز از شاگردان الخاص بود در نگارخانه عارف برپا کردیم و در سال بعد نیز با چند نفر از شاگردان الخاص در گالری آبتین و… .
وضعیت هنر «نقاشی» را در قزوین چگونه میبینید؟
وضعیت نقاشی در قزوین را از دو منظر میتوان بررسی کرد؛ نخست از لحاظ فضا و جو هنری و دیگری از نظر اتمسفر حاکم بر هنرمندان شهر. از لحاظ جو هنری، قزوین ساکن و بیتپش است. تعداد نمایشگاهها و فعالیتها روز به روز کاهش پیدا میکند. ارتباط هنری و تعامل بین هنرمندان بسیار کم است. در شهر هیچ اتفاق قابل توجه هنری نمیافتد. علیرغم تلاش هنرمندان گاهاً موجی از فعالیت شکل میگیرد؛ اما فقط به یک برگزاری نمایشگاه بسنده شده و این موج در بطن آن خفه میشود.
در شهر نه خبری از جمع هنرمندان است و نه خبری از دورهمی همدلانه برای هنر. بیانصافیست که همه این کم لطفی به هنر مخصوصا نقاشی را از چشم هنرمندان و نقاشان ببینیم؛ نه مسئولان و نه متولیان هنر هیچ دغدغه هنر ندارند. اداره ارشاد و ادارات دیگر که چون ارشاد بعضاً خود را صاحبان هنر و هنرمندان شهر میدانند در رخوتی از نوع پُست پرستی گیر افتادهاند و جز پایداری و ماندگاری در مقامشان دغدغه دیگری ندارند. چند دوره است که دیگر اداره ارشاد که باید قلب تپنده هنر شهر باشد خودش بیرمق درگیر سیاست است و سیاستزده شده!
چند سالی هم هست که فقط دغدغه مدیران و مسئولان هنری خوشنویسی و پایلوت خوشنویسی شده و البته آن هم به ظاهر که بتوانند یک رویکرد هنری و هنرمندپسند داشته باشند؛ نه از حمایت هنر و هنرمند خبری هست و نه از رویکرد اقتصادی هنر. سالهاست مطالبات ابتداییمان فقط مدام تکرار میشود، اما اهمیتی به آن داده نمیشود؛ دید زیباییشناسی روزبهروز در شهر تقلیل میرود. شاید اینجا، جای این صحبت نباید باشد، ولی حالا که مجالی برای گفتن است باید گفت.
معضل جدی و زجرآور چند ماهه اخیر خود من در منظر شهری و مقوله زیباییشناسی «مقوله پیادهروی سبزهمیدان» است. درست در مقابل منظر دولتخانه صفوی و عمارت کاخ موزه چهلستون این چنین فاجعهای رخ داده و هیچکس هم شکایتی نمیکند و اداره متولی نیز این پروژه نافرجام و سخیف را جزو افتخارات خود محسوب میکند. پروژهای که نه از لحاظ زیباییشناسی و نه از لحاظ کاربرد فرضیه قابل دفاعی ندارد. اینکه میگویم حمایتی از هنر و زیبایی و هنرمند نیست گاه قدم فراتر میبرد و به شعور و ذوق شهروندان و هنرمندان شهر نیز با این پروژههای شتابزده و نااصیل توهین نیز میکند. البته هنرمندان هم بعضا مقصرند. در جایی که باید، باید گله کرد؛ مطالبه کرد و گاهاً اعتراض!
و حرف آخرتان….
دردودلها هم دیگر تکراری شده و درجه حساسیتها نیز گاه به بیتفاوتی رسیده است، ولی حرف آخر اینکه نگذاریم در اتمسفر بیتفاوتی قرار بگیریم. آگاه باشیم، همدل باشیم، مطالبه کنیم و گاه نیز با اظهارنظرهای منطقی مطالبهگر باشیم.