پس از مدتی موضوع را با مادرش در میان میگذارد و به خواستگاری میروند، اما خانواده دختر با ازدواج آنان موافقت نمیکنند. همسر فرشاد دلایل مخالفت خانوادهاش را این گونه بیان می کند: «خانواده من با فرشاد آشنایی نداشتند و من همزمان خواستگار دیگری داشتم و به این خاطر مخالف ازدواج ما بودند.»
که عشق آسان نمود اول…
فرشاد چند بار به خواستگاری میرود تا درنهایت بعد از یک گفتگوی مردانه با پدر دختر رضایت خانواده همسرش را میگیرد. هنگامی که فرشاد برای گرفتن جواب آزمایش ازدواج به آزمایشگاه میرود فصل دوم زندگیاش آغاز میشود. فرشاد این فصل را اینگونه تعریف کرد: وقتی به آزمایشگاه رفتم جواب آزمایش خودم را دادند، اما جواب آزمایش همسرم را به من ندادند و گفتند خانواده همسرت باید برای تحویل جواب بیاید. موضوع را با همسرم در میان گذاشتم و بعد از دو روز متوجه شدم برای درمان به تهران سفر کردهاند. خودم را به تهران رساندم و به بیمارستان رفتم. در محوطه بیمارستان با مادر همسرم که به شدت آشفته و گریان بود مواجه شدم. پزشک معالج بعد از اینکه متوجه شد من خواستگار این خانم هستم موضوع بیماری همسرم را با من در میان گذاشت.
ماندن دلیل میخواهد، رفتن بهانه
فرشاد که منقلب شده بود از صحبتها و پیشنهاد پزشک سخن گفت. پزشک معالج به فرشاد گفته بود که دختری که به خواستگاریاش رفته، مبتلا به سرطان ریه است و تنها تا شش ماه زنده میماند. پزشک به او پیشنهاد کرده بود تا از تصمیمش برای ازدواج منصرف شود و به دنبال سرنوشت و زندگی دیگری برود. پیشنهادی که از سوی مادر همسرش نیز مطرح شد. فرشاد که از این اتفاق غمگین و غصهدار بود با پدرش تماس میگیرد و موضوع را با او در میان میگذارد. به پدر میگوید: دوست دارم حتی برای یک روز با همسرم زندگی کنم.
بیستون بر سر راه است!
فرشاد بزرگترین تصمیم زندگیاش را میگیرد و بعد از سه ماه با همسرش عقد میکند و پس از عقد روند درمان را پیش میگیرند. همسر فرشاد بدون آنکه بداند مبتلا به بیماری سرطان است و با تصور بروز یک عفونت حاد تحت شیمیدرمانی قرار میگیرد و روند سخت مقابله با سرطان را پیش میگیرد. فرشاد در پاسخ به سؤال علیخانی که در مواجهه با روزهای سخت بیماری همسرت و تماشای عوارض بیماری مثل ریزش مو شوکه نشدی، می گوید: «همسرم زیباتر شده بود. تجربه این شرایط خیلی برای همسرم سخت بود، اما روزهایی که میگذشت را نمیشمردم از زندگی کنار همسرم لذت میبردم. هرگز به این فکر نکردم که بس است. چون ترحم نبود بلکه عشق بود. عشقی که باعث شد به پدرم بگویم اگر همسرم یک روز هم زنده باشد دوست دارم آن یک روز را با او زندگی کنم.»
همسر فرشاد در پاسخ به این سؤال علیخانی که پرسید: جدا از اینکه موضوع پنهان کردن بیماری سرطان از فردی که مبتلا است کار درستی است یا نه، آیا به جایی رسیدید که از خود بپرسید چرا فرشاد پای من ایستاده و نمیرود بیان کرد: با وجود علاقهای که همسرم نسبت به من داشت همیشه به این که اگر یک روز برود فکر میکردم، ولی به من ثابت کرد که هنوز مردانگی هست و همیشه با کارها و حرفهایش من را خوشحال میکرد و به من روحیه میداد. هنوز هم همان طور عاشقانه دوستم دارد.
وقتی عشق معجزه میکند
فرشاد ادامه میدهد: هر روز که میگذشت داستان زندگی ما پیچیدهتر میشد. ریزش مو، از دست دادن روحیه همسرم و تلاش هرروزۀ من برای روحیه دادن به همسرم روال زندگی ما شده بود. در کنار همسرم، زندگی توأم با خنده و به هنگام تنهایی، زندگی همراه با گریه داشتم.
علیخانی میگوید: در مرحله بعد پزشکان به تو گفتند که تو هرگز صاحب فرزند نخواهی شد. فرشاد ضمن تأیید این نکته گفت: پس از گذشت نزدیک به ۴ سال گذراندن روزهای سخت شیمیدرمانی، رادیوتراپی و بروز بیماریهای قلبی بر اثر انجام رادیوتراپی، نزد دکتر اردشیر قوامزاده رفتیم و دکتر قوام زاده که یکی از مشوقهای من برای ادامه مسیرم بود به من گفت بعد از انجام رادیوتراپی و پیوند استخوان بیماری به طور کامل ریشه کن خواهد شد، اما در مشاورههای قبلاز پیوند به ما گفتند که بعد از انجام پیوندِ استخوان و به خاطر شیمیدرمانیهای سنگین هرگز صاحب فرزند نخواهید شد. این در حالی است که همه میدانستند که من چه اندازه دوست داشتم فرزند داشته باشم. خیلی ناراحت شدم و همسرم حتی بیشتر از من، از این موضوع غمگین شد. به گفته همسر فرشاد، پزشکان گفتند که تنها در صورت معجزه میتوانند صاحب فرزند شوند و آنان امروز یک دختر ۷ ساله به نام یگانه دارند و فرزند دومشان هم در راه است. در این لحظه یگانه دختر زیبای زوج قزوینی، که نمود بارز معجزه خدا و پاداش عاشقی و مردانگی فرشاد است، وارد صحنه شد.
ایستادگی برای زندگی
علیخانی پرسید: این تصمیم بزرگ از سر دلسوزی و ترحم بود یا عاشق همسرت بودی؟ این بار فرشاد فقط به همسرش نگاه کرد و همسر او گفت: فرشاد واقعا من را دوست دارد و عاشق من است و من هم او را عاشقانه دوست دارم. علیخانی در ادامه از فرشاد پرسید کفش آهنی را به پا کردی، ذرهذره آب شدن همسرت را تماشا کردی و برای آرامش همسرت همهگونه تلاش کردی، لحظهای که کم آوردی چه کردی؟ فرشاد برای پاسخ تنها به یک کلمه بسنده کرد: توکل. توکل به خدا بزرگترین اتفاق در زندگی هر انسان است.
سرطان رفتنی است
علیخانی از همسر فرشاد پرسید: آیا هرگز به این موضوع فکر کردید که چرا این درد به سراغ شما آمد و آیا این درد نفعی در زندگی شما داشت و شما را بزرگتر کرد؟ وی در پاسخ گفت: اوایل اصلا نمیتوانستم با این موضوع کنار بیایم ولی وقتی عشق فرشاد و ماندن و تلاشش را دیدم با این درد کنار آمدم. من با این درد جنگیدم و آن قدر جنگیدم که بالاخره پیروز شدم. انگیزه من برای این مقاومت ایثار و فداکاری فرشاد بود. فرشاد به سؤال پایانی علیخانی که پرسید آن جمله طلایی که روز خواستگاری به پدر همسرت گفتی و رضایتش را برای ازدواج گرفتی چه بود، اینگونه پاسخ داد: گفتم دوستش دارم و تا آخرش هستم