مادر شعر میسرود و من از او تقلید میکردم، اما نهانی. یک روز که دستنوشتههایم را زیر بالشم یافته و خوانده بود، پرسید: شعر مینویسی؟ سرخ شدم و گریستم و این دومین بار بود که در برابر نگاه جستوجوگرش سرخ میشدم و میگریستم. و آنک… گویی که بلوغ را دوباره دریافته بودم. مادر نوازشم کرد و دل داد و آیندهیی روشن برایم آرزو کرد.
چند روز بعد زنی جوان با مادر خود، که بسیار شبیه دخترش بود، به خانهی ما آمدند. ماه اسفند بود. زن جوان شرمرو و اندکسخن بود. مادرم شعر مرا که خود دستکاری کرده بود، برای او خواند. زن جوان مرا بوسید. وقتی رفتند مادر گفت: او پروین اعتصامیست، بزرگترین شاعر زن. شاید نهانی آرزو میکرد که روزی چون او باشم. در فروردین سال بعد پروین اعتصامی درگذشت، به بیماری حصبه، امّا خاطرهی دیدارش در من نخواهد مرد و شاید گلی بر خاکم برویاند و:
هر که باشی و ز هر جا برسی
آخرین منزل هستی این است…
و شعر ــ حریری آبی و بینهایت ــ تا کهکشان ادامه داشت. ای کاش میتوانستم سینه بر نرمی همهی این گستره بسایم و با سر، در میان دو بال گشوده، بر تمامت آن درخشندگی شیار بکشم. در گرتهی زرین آفتابش تن بیندایم و در بخور خیالگونهی ابرش تنفس کنم و همهی لحظههای بیپایانش را بیازمایم. اما این پرندهی کوچک و این گسترهی بینهایت؟ هیهات! دریغی بر محال و محالی در بیکرانگی! نصیب من بال زدنیست با فوج پرندگان دیگر ــ نتهای سیاه و سفید، پراکنده و لغزان در فضای موسیقی ــ تا مگر گوشی فراز و فرودمان را، گشت و واگشتِمان را، تحریر ظریف بالهامان را در مقطع کوچکی از این بیکرانهی نیلگون بشنود.
***
بیدریغ، از کودکی، از پدر و مادر و از آنچه جایجای در خاطرم نقش بسته است سخن گفتم؛ اما سر آن ندارم که از آن هنگام به بعد چیزی یا خاطرهیی به زبان آرم. چیزی نیست که به زلالی کودکی باشد. از آن هنگام که در جامهی سپید از خانهی پدر بیرون خزیدم، در شعر زیستم. اگر صفایی، نوری، طراوتی و رنگ و بویی بوده است در شعر است، در غزلهاست. دیگر جز در شعر با خود راست نگفتهام. میترسم اگر چیزی بنویسم، به خدشهی پروا از قیود و سنّتهای زمان آمیخته شود. میترسم که راست نگویم. نه، یقین دارم که راست نخواهم گفت.
آن عصمت کودکانه را کجا در زندگی پردهپرورد و رازآمیز دوران تعقّل توانم یافت؟ زیستهام به گونهی پارهیی از زنان، پارهیی از آدمیان. توشهیی ناچیز -چندان ناچیز که مایهی شرمساری- از دانش برگرفتهام و از این بیش در توان نداشتهام. فرصت چندانی برای بیش آموختن و بیش آفریدن نیافتهام، که از تلاش پرداختن به گذران تن و تنپوش گزیرم نبوده است. همواره سخت کار کردهام، اما نه کار دل که بیشتر کار گِل.
دوستانی داشتهام، پارهیی چنان مهربان که بارها خروش از دل برکشیدهام:
دانی که چیست دولت؟ دیدار یار دیدن…
و پارهیی چنان به فراموشی سپردهاندم که نهانی نالیدهام:
… که گویی نبودهست خود آشنایی.
به خانهی دو شوهر پای گذاشتهام: با یکی ناساز و با دیگری سازگار بودهام؛ یکی را به طلاق و دیگری را به مرگ واگذاشتهام. از لغزشها و کژاندیشیها برکنار نماندهام که طبیعت آدمیست. گاه استوار و درست و گاه نااستوار و سست، گامی برداشتهام – و این دومین بیگمان بیشتر. اکنون تنها دلبستگیام به زندگی شعر است و سه فرزند، سه خورشید که از ورای سالیان نوجوانیام تا این خستگی و رخوت میانسالی بر من تابنده و نوازشگرند.
نخستین پسرم علی، شعر زندهی من است. اگر کوششی و تلاشی در این راه دارم، نتیجهی مراقبت مداوم اوست که بر من میخواند و میپاید و میجوشد و میجوشاندم. هر لحظه جنبش این جنین را – مرا – در بطن پرآشوب زمانه میسنجد و میداند که از گوشهیی به گوشهی دیگر میخزم و یاخته بر یاخته میافزایم تا بدان هنگام که زاده شدن را شایسته شوم. تا بدان هنگام که «چیزی زنده» از «چیزی مرده» رها شود و آزادی پذیرد و به بیکرانگی پیوندد… و «چون بپرسندت از روح، بگوی که پروردگارم در این کار است و بس.»
چند روز بعد زنی جوان با مادر خود، که بسیار شبیه دخترش بود، به خانهی ما آمدند. ماه اسفند بود. زن جوان شرمرو و اندکسخن بود. مادرم شعر مرا که خود دستکاری کرده بود، برای او خواند. زن جوان مرا بوسید. وقتی رفتند مادر گفت: او پروین اعتصامیست، بزرگترین شاعر زن. شاید نهانی آرزو میکرد که روزی چون او باشم. در فروردین سال بعد پروین اعتصامی درگذشت، به بیماری حصبه، امّا خاطرهی دیدارش در من نخواهد مرد و شاید گلی بر خاکم برویاند و:
هر که باشی و ز هر جا برسی
آخرین منزل هستی این است…
و شعر ــ حریری آبی و بینهایت ــ تا کهکشان ادامه داشت. ای کاش میتوانستم سینه بر نرمی همهی این گستره بسایم و با سر، در میان دو بال گشوده، بر تمامت آن درخشندگی شیار بکشم. در گرتهی زرین آفتابش تن بیندایم و در بخور خیالگونهی ابرش تنفس کنم و همهی لحظههای بیپایانش را بیازمایم. اما این پرندهی کوچک و این گسترهی بینهایت؟ هیهات! دریغی بر محال و محالی در بیکرانگی! نصیب من بال زدنیست با فوج پرندگان دیگر ــ نتهای سیاه و سفید، پراکنده و لغزان در فضای موسیقی ــ تا مگر گوشی فراز و فرودمان را، گشت و واگشتِمان را، تحریر ظریف بالهامان را در مقطع کوچکی از این بیکرانهی نیلگون بشنود.
***
بیدریغ، از کودکی، از پدر و مادر و از آنچه جایجای در خاطرم نقش بسته است سخن گفتم؛ اما سر آن ندارم که از آن هنگام به بعد چیزی یا خاطرهیی به زبان آرم. چیزی نیست که به زلالی کودکی باشد. از آن هنگام که در جامهی سپید از خانهی پدر بیرون خزیدم، در شعر زیستم. اگر صفایی، نوری، طراوتی و رنگ و بویی بوده است در شعر است، در غزلهاست. دیگر جز در شعر با خود راست نگفتهام. میترسم اگر چیزی بنویسم، به خدشهی پروا از قیود و سنّتهای زمان آمیخته شود. میترسم که راست نگویم. نه، یقین دارم که راست نخواهم گفت.
آن عصمت کودکانه را کجا در زندگی پردهپرورد و رازآمیز دوران تعقّل توانم یافت؟ زیستهام به گونهی پارهیی از زنان، پارهیی از آدمیان. توشهیی ناچیز -چندان ناچیز که مایهی شرمساری- از دانش برگرفتهام و از این بیش در توان نداشتهام. فرصت چندانی برای بیش آموختن و بیش آفریدن نیافتهام، که از تلاش پرداختن به گذران تن و تنپوش گزیرم نبوده است. همواره سخت کار کردهام، اما نه کار دل که بیشتر کار گِل.
دوستانی داشتهام، پارهیی چنان مهربان که بارها خروش از دل برکشیدهام:
دانی که چیست دولت؟ دیدار یار دیدن…
و پارهیی چنان به فراموشی سپردهاندم که نهانی نالیدهام:
… که گویی نبودهست خود آشنایی.
به خانهی دو شوهر پای گذاشتهام: با یکی ناساز و با دیگری سازگار بودهام؛ یکی را به طلاق و دیگری را به مرگ واگذاشتهام. از لغزشها و کژاندیشیها برکنار نماندهام که طبیعت آدمیست. گاه استوار و درست و گاه نااستوار و سست، گامی برداشتهام – و این دومین بیگمان بیشتر. اکنون تنها دلبستگیام به زندگی شعر است و سه فرزند، سه خورشید که از ورای سالیان نوجوانیام تا این خستگی و رخوت میانسالی بر من تابنده و نوازشگرند.
نخستین پسرم علی، شعر زندهی من است. اگر کوششی و تلاشی در این راه دارم، نتیجهی مراقبت مداوم اوست که بر من میخواند و میپاید و میجوشد و میجوشاندم. هر لحظه جنبش این جنین را – مرا – در بطن پرآشوب زمانه میسنجد و میداند که از گوشهیی به گوشهی دیگر میخزم و یاخته بر یاخته میافزایم تا بدان هنگام که زاده شدن را شایسته شوم. تا بدان هنگام که «چیزی زنده» از «چیزی مرده» رها شود و آزادی پذیرد و به بیکرانگی پیوندد… و «چون بپرسندت از روح، بگوی که پروردگارم در این کار است و بس.»