وقتی برای اولین بار رضا محمدی را دیدم، دیگر نمایشی به صحنه نمیبرد. ترجیح داده بود به بچهها درس بدهد و ایام تعطیلش را در کلبه جنگلهای شمال بگذراند. گمانم، او را اواخر دهه هفتاد دیدم که با کلام گرمش سری به گذشته زدم؛ گذشتهای که در هر خاطرهاش میشد، ردی از مهرورزی و نگاه انسانی و انساندوستانه رضا محمدی را دید. خاطرات زیادی از تئاتر و تاریخ تئاتر قزوین داشت. خیلی از خوبان تئاتر قزوین، کنارش مشق تئاتر کرده بودند. در دوره او، تئاترهای خوبی توسط خودش و دیگران به صحنه رفته بود. «دولت آبادی» بزرگ، خالق رمان درخور ستایش «کلیدر» و «اکبر رادی» بزرگ مرد تئاتر ایران، در دوره او به قزوین آمده بودند و … . اما در تمام خاطرههایی که از دهان رضا محمدی شنیدم، یکی برای من جالبتر بود. میگفت با جمعی، تئاتری را در روستایی (اگر اشتباه نکنم!) به صحنه برده بودند، وسطهای اجرا، بچهای گریه میکند و زنی که مادرش بوده، تصمیم میگیرد برای ساکت کردن کودکش، نمایش را ترک کند؛ اما قبل از رفتن، یک جمله به زبان میآورد «دست نگهدارید تا من برگردم!» بازیگران با شنیدن حرفزن برجای خود خشک میشوند و حرکتی نمیکنند، آنقدر میمانند تا زن برگردد و فرمان حرکت بدهد. دوباره جان میگیرند و نمایش پیش میرود! چقدر هوای بودن در آن مکان و در آن لحظه آرزوی خوشایندی است؛ جایی که تئاتر آنقدر به بینندهاش نزدیک است که میتواند برای لحظاتی متوقف شود و با این توقف، در نزدیکی به مخاطبش پیش برود.
حسن لطفی