آدمها در بطن همین خیابان زاده میشوند. راه میروند، شاخ و شانه میکشند، گردن کج میکنند، خرید میکنند، پدر میشوند، دست بچهشان را میگیرند، عشق میورزند و عاشقانه با همسرشان قدم میزنند و همین طور تا بینهایت تراکم، خاطراتشان را برای تمامی طولِ عمر، خط خطی میکنند.
آدمها، طوری که کسی متوجه نشود، خودشان را جا میگذارند وسط خیابان؛ قسمتی از وجودشان را، قسمتی از بودنشان را که با راه رفتن به شدن میرسند.
خیابان، نه هست، نه بود که قصه راه رفتن بیانتهاست. قصه شدن و قد کشیدن و بزرگ شدن است؛ قصهای که میدانی سرآخر تمامی خیابانهای بلند یک بنبست است و سرآغاز هر رفتنی یک مسیر بلند در عبور خیابان. مرز دردهای بیشمار است که درست مرز یک شب در پایت برای گلایه کردن خاشاک میشود با آنچه تا به امروز شده است و دیگر کاری از دست هیچ کسی بر نمیآید.
خیابان، قاچهای تقسیم شده یک شهر کوچک است که هر کس به قد و قواره خود آن را میخورد، بو میکشد و مزه مزه میکند و در میان تصاویر درهم و برهم نه تنها عبور میکند؛ بلکه میسازد. آدمها، شکل و شمایل خیابانهایشان هستند. در تصاویر کودکیات به نظر بزرگ میرسند و در تلاطم پیری کوچک. اما همیشه، آدمهایی هستند که بتوان در خیابان تقسیمشان کنی. برخی مانند یک چراغ راهنمایی تنها سرشان را تکان می دهند، اگر آدرسی بپرسی، یا ایست می دهند یا اجازه عبور؛ اما دهانشان بسته است. هیچ وقت میلی برای حرف زدن ندارند؛ چون آنجا نیستند یا قرار نبوده آنجا باشند، مسیر ندارند، یک اشتباه یک بیخیالی، یک سهل انگاری مسیرشان را تغییر داده است. خیابان بهانه است. آنها در خود قدم میزنند.
برخی دیگر، شبیه علائم راهنمایی رانندگی هستند، همیشه حرفی برای گفتن دارند؛ اما کسی آنها را نمیبیند. یا زیر درخت شمشادی به خواب رفته اند یا افسر راهنمایی هست که به اندازه همه سوالها جواب دهد. برخی شبیه نئونهای زوار در رفتهای هستند که یک سرشان سوخته است و یک پایشان میلنگد. گروهی هم شبیه باجههای بانک ها، تا دستی به سر و صورتشان نکشی، تو را به جا نمیآورند. گروهی هم شبیه آن ساعتی هستند که یا کوک نیست یا اگر هست، آنقدر ترافیک هست که هیچ وقت دقیق نباشند. آدمها شبیه خیابانهایشان هستند.
کیانوش دلزنده
آدمها، طوری که کسی متوجه نشود، خودشان را جا میگذارند وسط خیابان؛ قسمتی از وجودشان را، قسمتی از بودنشان را که با راه رفتن به شدن میرسند.
خیابان، نه هست، نه بود که قصه راه رفتن بیانتهاست. قصه شدن و قد کشیدن و بزرگ شدن است؛ قصهای که میدانی سرآخر تمامی خیابانهای بلند یک بنبست است و سرآغاز هر رفتنی یک مسیر بلند در عبور خیابان. مرز دردهای بیشمار است که درست مرز یک شب در پایت برای گلایه کردن خاشاک میشود با آنچه تا به امروز شده است و دیگر کاری از دست هیچ کسی بر نمیآید.
خیابان، قاچهای تقسیم شده یک شهر کوچک است که هر کس به قد و قواره خود آن را میخورد، بو میکشد و مزه مزه میکند و در میان تصاویر درهم و برهم نه تنها عبور میکند؛ بلکه میسازد. آدمها، شکل و شمایل خیابانهایشان هستند. در تصاویر کودکیات به نظر بزرگ میرسند و در تلاطم پیری کوچک. اما همیشه، آدمهایی هستند که بتوان در خیابان تقسیمشان کنی. برخی مانند یک چراغ راهنمایی تنها سرشان را تکان می دهند، اگر آدرسی بپرسی، یا ایست می دهند یا اجازه عبور؛ اما دهانشان بسته است. هیچ وقت میلی برای حرف زدن ندارند؛ چون آنجا نیستند یا قرار نبوده آنجا باشند، مسیر ندارند، یک اشتباه یک بیخیالی، یک سهل انگاری مسیرشان را تغییر داده است. خیابان بهانه است. آنها در خود قدم میزنند.
برخی دیگر، شبیه علائم راهنمایی رانندگی هستند، همیشه حرفی برای گفتن دارند؛ اما کسی آنها را نمیبیند. یا زیر درخت شمشادی به خواب رفته اند یا افسر راهنمایی هست که به اندازه همه سوالها جواب دهد. برخی شبیه نئونهای زوار در رفتهای هستند که یک سرشان سوخته است و یک پایشان میلنگد. گروهی هم شبیه باجههای بانک ها، تا دستی به سر و صورتشان نکشی، تو را به جا نمیآورند. گروهی هم شبیه آن ساعتی هستند که یا کوک نیست یا اگر هست، آنقدر ترافیک هست که هیچ وقت دقیق نباشند. آدمها شبیه خیابانهایشان هستند.
کیانوش دلزنده