لعنتی!دوباره به جای اتوبوس های ولی عصر-دانشگاه اشتباهی اتوبوس های نواب را سوار شدم.این دفعه سوم است. نواب به شدت غمگین است. نمی دانم این خصلت ذاتی اش است یا چون من هر دفعه خسته، اشتباهی، دم دمای غروب اینجا میرسم. این حس را پیدا کرده ام،البته به احتمال زیاد خصلت ذاتی اش است؛ چون ولیعصر اگر نگویم همیشه شاد؛ اما همیشه هیجان انگیز است؛ حتی غروب جمعه! ولی «نواب» طور خاصی است. نواب را بچه های هادی آباد به محله شان میگویند. نمیدانم چرا هر بار ازشان میپرسی کجا مینشینین، میگویند؛ نواب. آن روز غروب یکشنبه بود؛ اما چیزی چنگ میانداخت روی صورتم. تمام مسیر که بر میگشتم به این شعر لعنتی فکر میکردم: عدد بده، عدد بده. وقتی هم داشتم به حساب و کتاب خونه میرسیدم هم ولم نمی کرد و همینطور ولو شده بودم کف اتاق و زیر لب میگفتم عدد بده….
برنج هندی، کیلو سه و پونصد عدد بده! فلفل سیاه، کیلو سی تومن عدد بده! شارژ آپارتمان ۴۰ تومن عدد بده! بهمن سفید ۱۸۰۰ عدد بده! هرچی میگفت منم واسه خوشمزگی یه پسوند عدد بده بهش اضافه میکردم! لعنت به اتوبوسی که اشتباه سوار شوی! واقعا غمگین و طعنه آمیز است.زودتر باید بروم. باید بگذرم از این موقعیت کمیک. سر عمران پیاده میشوم… . میشود خیلی وقتها خیلی مسیرها را دور زد.
برنج هندی، کیلو سه و پونصد عدد بده! فلفل سیاه، کیلو سی تومن عدد بده! شارژ آپارتمان ۴۰ تومن عدد بده! بهمن سفید ۱۸۰۰ عدد بده! هرچی میگفت منم واسه خوشمزگی یه پسوند عدد بده بهش اضافه میکردم! لعنت به اتوبوسی که اشتباه سوار شوی! واقعا غمگین و طعنه آمیز است.زودتر باید بروم. باید بگذرم از این موقعیت کمیک. سر عمران پیاده میشوم… . میشود خیلی وقتها خیلی مسیرها را دور زد.