میرمعزی از سال۱۳۷۶ به عنوان مترجم آزاد با روزنامهها و نشریات متعددی از جمله حیات نو، زنان، گلستانه، همبستگی، عصر پنجشنبه، کارنامه، شرق، ماهنامه همشهری، همشهری داستان، اعتماد ملی، اعتماد، فرهیختگان، بخارا، گلآقا، رودکی، سیمیا و مادران همکاری کرده است. و همه اینها بهانههای بسیاریست برای گفتوگو با او.
–ترجمه به زعم من و شاید خیلیهای دیگر حتی اگر مترجم تمام تلاشش را هم در امانتداری اثر به کار بندد، خلق اثری جدید است چرا که بعید به نظر میرسد مترجم بتواند خود، ذهنیت و تجربه زیستهاش را به هنگام ترجمه اثر فراموش کند، نظر شما چیست؟
خیلی نمیتوانم با این حرف شما موافق باشم. خلق اثر دیگر، کاملاً درست نیست اما خیلی هم غلط نیست. جایی در کتاب «وزن کلمات» پاسکال مرسیه میگوید: در واقع مترجم زبان خودش را تا حدی به متن نویسنده تحمیل میکند. این تا اندازهای درست است. یعنی پاسکال مرسیه به درستی معتقد است که اگر یک متن ثابت را به چند مترجم بدهیم، حتی اگر زبانشان هم یکی باشد، ترجمهها با هم تفاوت دارد.
به این شکل که من دایره لغات خودم را دارم و فرد دیگر دایره لغات خودش را و کلماتی که استفاده میکنیم متفاوت است. یک سری موارد را باید رعایت کرد، اما انتخاب یکسری لغت هم سلیقهای است و نمیتوان آنها را با هم مقایسه کرد.
البته تمام ماجرا هم به سلیقه مترجم بستگی ندارد و درک درست از متن هم اهمیت زیادی دارد. مثلاً من در کتاب «دنیای دیروز» اشتفان سوایگ متوجه میشوم که سوایگ کتاب را با نثر هفتاد سال پیش آلمانی نوشته است و دوم اینکه زبانی فاخر دارد. یعنی من نمیتوانم با کلمات معمولی ترجمه کنم، بلکه باید از زبانی کمی فاخرتر استفاده کنم. بنابراین زبان این کتاب به کل با زبان «کتابگرد» فرق میکند؛ کتابگردی که در سه، چهار سال پیش نوشته شده و زبان روزمره آلمانی است و زبان بسیار سادهتری دارد.
اگر بخواهیم بگوییم که مترجم ذهنیت یا تجربه خودش را در کتاب پیاده میکند، در آن صورت پس وفاداریاش را از دست میدهد. بدیهی است که آنها را در ذهن دارد و این در کلماتی که انتخاب میکند نمود پیدا میکند. یعنی مثلاً جای «رفتم»، میگوید «عازم شدم». آنجا باید تصمیم بگیرد: «رفتم» درستتر است یا «عازم شدم»؟
–ترجمه، دنیای عجیبی است. شما وارد دنیای ذهنی نویسندهای میشوید که زبانش زبان مادری شما نیست و متنش را که عصاره فرهنگ و دنیای اوست به زبان مادریتان ترجمه میکنید. در عین حال تلاش میکنید ترجمهتان معرف درستی از فرهنگ زبان مبدا باشد یا آن را به قول معروف ایرانیزه میکنید؟ رمانی میخواندم از «پل استر» جایی نویسنده میخواست به این اشاره کند که شخصیت داستان اسم غذا را اشتباه میگوید و مترجم نوشته بود فلانی به قورمه سبزی گفت گربه سبزی. این برای من به عنوان خوانندهای که در عصر امروز زندگی میکند و به راحتی از طریق اینترنت میتواند با فرهنگهای مختلف آشنا شود بسیار آزاردهنده بود و ترجیح میدادم مترجم اسم همان غذا را بگوید و بعد در زیرنویس توضیح دهد. شما در ترجمههایتان چطور عمل میکنید؟
به همین دلیل خیلی مفید است که مترجمها دست کم برای مدت کوتاهی هم که شده در کشور زبان مبدأ زندگی کنند. زیرا حتی اگر مترجم به کلمات و اصطلاحها تسلط داشته باشد، باید در محیط قرار بگیرد تا با همان تسلط از آنها استفاده کند. تا جایی که مثل زبان مادری ملکه ذهنش شود. زندگی کردن در یک کشور فقط به معنای آموختن اصطلاحها نیست. آدم با فرهنگ، رفتار، حرکات، عادتها، آداب و رسوم آنجا آشنا میشود. بنابراین وقتی حرکتی، حالتی، رفتاری یا گفتوگویی نوشته میشود، مشابه آن را در یک رستوران یا کافه دیده است و به خوبی متوجه منظور نویسنده میشود.
حالا باید متن را به زبان مقصد که در فقره ما زبان فارسی است برگرداند. هر چقدر تسلط مترجم به زبان مقصد بیشتر باشد، انتخابهای بیشتری برای کلماتش در رساندن منظور نویسنده دارد. در این راه خواندن اشعار و متنهای کلاسیک فارسی کمک زیادی میکند.
من با ترجمهی اسم مکانها هم موافق نیستم. مگر اینکه پای یک بازی زبانی در بین باشد یا معنای یک نام مهمتر از خود نام باشد. در غیر این صورت اگر نیازی ببینم پانوشت میدهم. مثلا اگر اسم یک کوه معنی خاصی داشته باشد، اسم کوه را مینویسم و پانوشت هم میدهم که این کوه در کجاست و معنای اسمش چیست. گاهی هم آن بازی زبانی را در پانوشت توضیح میدهم.
سعی میکنم در حال ترجمه، متن را زیاد ایرانیزه نکنم. قرار نیست تمام کلمات یک متن برای مخاطب آشنا باشد. قرار نیست خواننده در یک رستوران ایتالیایی، قورمهسبزی بخورد! یا اگر بالای کوهی میرود، حتماً اسمش فارسی باشد! ما الان اروپاییم، ما الان آمریکاییم، اصلاً آن فضا ایران نیست. ترجیح میدهم پانوشت بدهم که مخاطب همزمان وارد آن فضای بیگانه شود و تا اندازهای هم با آن آشنا شود.
–با توجه به اینکه حدود ۶۰ اثر ادبی را به فارسی ترجمه کردهاید، تا به حال وسوسه شدهاید که خودتان بنویسید؟
پدرم بارها به من گفتند که: «بنویس، بنویس! چرا نمینویسی؟» بعد کتاب «وزن کلمات» را به یاد پدرم ترجمه و تقدیم به او کردم که دیگر بین ما نیستند. قهرمان این کتاب فوقالعاده، یک مترجم است.
عموی قهرمان در نامهای برایش مینویسد: تو همیشه با صدای دیگران حرف زدی. صدای خودت چیست؟ چرا نمینویسی؟ و در نهایت او هم شروع به نوشتن میکند.
من همیشه نوشتهام. در واقع خیلی چیزها نوشتهام و خوشبختانه چاپ نکردهام، چون تمرکزم روی ترجمه بوده. به گمانم چیزهایی که نوشتهام، برای خودم بوده است. یعنی به معنای واقعی و نه اینکه ادعا کنم و بعد منتشر شوند! فعلاً در این مرحله نیستم و فکر میکنم باید یک ایده خیلی خوب به ذهنم برسد. شاید یکی از دلایلش این باشد که من آثار بسیار برجستهای از زبان آلمانی به شکل مستقیم و ترجمههای بسیار خوب از آثار فوقالعاده نویسندگان دیگر خواندهام. بنابراین فکر میکنم باید قادر باشم دستکم کاری نسبتا قابل قبول بنویسم. چون کتابهای خوبی ترجمه کردهام و نباید مخاطب را با کاری متوسط ناامید کنم.
ولی خیلی از نویسندههای خوب، قبلش مترجم بودهاند و خود ما هم مترجمان بسیار خوبی داریم که نویسندههای خوبی هم شدهاند.
–و اما معیشت؛ به مترجمی میتوان به عنوان یک شغل نگاه کرد؟
با معیشت مترجمی نمیشود زندگی کرد. من مترجمی هستم که کتابهایم نسبتاً خوب فروش میرود و به چاپهای بعدی میرسد. در چند سال اخیر، هیچیک از ترجمههایم در چاپ اول باقی نمانده است. با این احوال، به هیچ عنوان نمیشود با حقالترجمه زندگی کرد. تقریباً هیچ کاری نمیشود کرد! امیدوارم روزی برسد که سرانه مطالعه بالا برود و کتابها و ناشرها حمایت شوند. قبلا این اتفاق میافتاد و کتابخانههای دولتی کتابهایی را خریداری میکردند امیدوارم باز هم این اتفاق بیفتد.


