. همه چیزی که تا پنج سال پیش تجسمش هم غیرممکن بود، به یکباره چهرهی شهر را تغییر میدهد. چه اتفاقی در حال وقوع است، این سوالی است که هر کدام از ما با دیدن منظره این روزهای شهر از خودمان میپرسیم؟ شهری که تا چند سال پیش، یک پل عابر پیاده نداشت، این روزها از هر کجایش یک پل سبز میشود و به تعداد تمامی آدمهایش فروشگاههای زنجیرهای لوکس دارد و رستورانهای مدرنی که شهر را چون یک همبرگر بزرگ در حال بلعیدن است.
آیا قزوین این میزان، ظرفیت برای جذب سرمایه را دارد؟ این سوالی است که همه میپرسند، اما، این سوال اصلی مرکزنشینان و کسانی است که پول دارند. کسانی که خودشان را به جای همه جا میزنند! برای آدمهای مثل من که سنار پول سیاه هم کف دستشان نیست، چندان این سوالها مهم نیست، که این پولها از کجا میآید و یا قرار است از کجا جبران شود. سوال اصلی برای ما اینجاست، که قرار است چه بر سر ما بیاید؟ در مدیریت شهری، من یک عابرم که باید تنها، عبور کنم!؟ یا صرفاً یک خریدار هستم که قرار است صرفاً خریدار باشم؟ یا یک گرسنه، که تنها قرار است بخورد و بیاشامد؟ آیا من نیاز ندارم پرسه بزنم!؟ یا به قولی ول بچرخم!؟ قرار نیست کتاب بخرم!؟ قرار نیست چند ساعتی در پارک قدم بزنم؟ قرار نیست، برای چند ساعتی بدون مزاحمی در کافهی بنشینم و چیزی بنوشم!؟ ما، فارق از نگاه مصرفکننده، در کجای مختصات این شهر جای دارم؟ مایی که توان خرید یک وسیله نقلیه شخصی نداریم چگونه باید خودمان را به مرکز برسانیم؟ این سوال اصلی آدمهای مثل من است، که گویا صدایی ندارند، که به گوشی برسد.
شهر، همواره میان مرکز و حاشیه تقسیم میشود، همانطور که آدمها میان مشتری/ مشترینما، علاف/ عامل، پرسهزن/ مشارکتکننده تقسیم میشوند. کسانی که مشارکت میکنند و کسانی که بی هدف قدم میزنند. کسانی که عبور میکنند و کوتاهترین مسیر را برای رسیدن به مقصد انتخاب میکنند و کسانی که پرسه میزنند و بلندترین مسیر را بدون هدف گز میکنند. مرکز، اجتماعِ تبانی سرمایه و مدیریت سرمایه است، با سازکار خودش، سعی میکند هر کس که این منطق را نمیپذیرد، مجبور به اطاعت کند. برای همین هم هست، کسانی که نمیتوانند با این نگاه اُخت شوند را طرد میکند. بازنشستگان را به پارک، مطرودان اجتماع را به محلههای خارج از شهر، تحصیلکردگان بیکار را به گوشهی خانه و کافهها، فقرا را به محلههای ارزان قمیت و خلاصه همه اینها را به حاشیه. مرکز، شهر را بدون پرسهزن میخواهد. شهری، محصور در میان کسانی که توان مشارکت در منطق آن را دارد. منطقی از خرید و فروش. مخاطبین مرکز، کسانی است که کار دارند، "اگر کار دارید بفرمایید در غیر اینصورت خوش آمدید!" شاید برای همین هم هست، که قزوین را با دیوارهای نامرئی بین مرکزنشینان و حاشیهنشینان تقسیم میکنند، مثلاً طرح مسکن مهر را به بیرون از شهر سوق میدهند، یا بزرگترین پارک تفریحی، فدک، را به بالای کوه.
در مرکز همه چیز زیر سایه مرکز و اطاعت از آن شکل میگیرد. رستورانهای لوکس برای کسانی که مقصد مشخص برای خوردن دارند، فروشگاههای زنجیرهای برای کسانی که مقصد خرید دارند، مراکز خدماتی برای کسانی که بدان نیاز دارند،… مسیرهایی که حداقل امکان پیادهروی را داشته باشد و اگر قرار است در آن پرسه زد، حتماً برای خرید و فروش مدیریت شود، هیچ کس حق توقف، ایستادن ندارد، "توقف بیجا مانع از کسب است" حتی، هیچ وسیله نقلیه عمومی برای آنها برنامهریزی نشده است. نیازی هم نیست چون مرکزنشینان هر کدام اتومبیل شخصی خودشان را دارند! و مابقی هم که ندارند، لابد نیازی ندارند از مرکز استفاده کنند، البته، عقلانی به نظر میرسد، کسی که پول خرید وسیله شخصی ندارد، حتماً پول خرید مایحتاج خود را از چنین مکانهایی هم نخواهد داشت.
دیوارهایِ نامرئی تنها معطوف به خیابانها و شکل شمایل آن نمیشود. دیوارها، شامل آداب و رفتارها و حتی دایره واژگانی و لباسها و ماشینها هم میشود. مرکزنشینان، همواره در حال طرد حاشیهنشینان هستند، کسانی که نه در وسع مالیشان میگنجد در مرکز، عامل باشند، (خرید کنند، بفروشند) نه حاضرند خفت نگاهها و الفاظ مرکزنشینان را به جان بخرند. مرکز، از هر روشی برای طرد حاشیهنشینان بهره میبرد تا آنها را شبیه خود کند یا اگر هم نتوانست از خود دور کند، بنگریم، به صفاتی نظیر، خز، علاف، بیکار، اراذل و اوباش، جواد بخش کوچکی از دایره واژهگانی که هر روز تزریق میشود، تا مطرودان را به حاشیه و حاشیهتر رهسپار کنند. نحوه برخورد فروشندگان پس از دیدن حاشیهنشینان خود گویای امر است. که آنها از جنس ما نیستند، پس باید به حاشیه بروند. قیمت بالای اجناس و قیمتها و نوع اجناس، حتی ویترین مغازهها نوعی طرد گستری را ترویج میکنند؛ نوعی طرد در منطق همسانسازی.
مرکز شهر، حتی، علایق مطرودان را پس میزند. هیچ فروشندهای حاضر نیست سرمایه خودش را برای مخاطبی مصرف کند، که پول ندارد. قیمت بالای اجاره بها، به هیچ فروشندهای اجازه نمیدهد در خیابان خیام کتاب فروشی دایر کند. یا قیمت بالای زمین به شهرداری اجازه نمیدهد، که پارک یا کتابخانه عمومی تاسیس کند، چون، "مقرون به صرفه نیست!" دانشجوی بیپول، بازنشسته پیر و از کار افتاده، افراد بیبضاعت، نه سلایقشان در منطق مرکزگرایی میگنجد، نه سرمایهداری حاضر به چنین ریسکی هست. به خاطر همین است، که شهری با این قدمت و آوازه، که وصف پیشرفتاش این روزها، جهانی شده است و بلندترین برج تجاری را با خود بالا میبرد، تنها یک کتاب فروشی دارد! که فروشنده آن نیز به گفته خودش از جان گذشتگی میکند، یا اگر هم نیت تاسیس آن وجود داشته باشد، به ماه نرسیده در اجاره بهای یک ماهش در میماند. یا که باید با عروسکفروشی، دستگاه کپی و کتب تجاری، تزئینش کند.
مطرودان اما در انفعال نیستند. مرکز، هر روز مدخل رفت و آمد مطرودان است. مطرودانی که برای ابراز بودن خود همچنان پرسه میزنند و مرکزنشینان نمیخواهند، آنها را ببینند. چه جای بهتر از ندیدن مطرودان و پرسهزنان جز در داخل ماشینهای لوکس و دور دور کردنهای شبانه، یا داخل رستورانها و فروشگاههای زنجیرهای که تنها یک اقلیت ثروتمند را در داخل خود جای میدهد. یک نگاه تیزبین، اگر نیّت مشاهده داشته باشد، باید متوجه شده باشد، مرکز این روزها، در دستان کودکانکاری است، که از سر کول ماشین بالا می روند با مرکزنشینانی که حتی شیشه اتومبیل خود را پایین نمیدهند. مرکز باید دیده باشد، دست فروشها، آشغالجمعکنها را که در مدار خود میچرخاند. مرکز باید متوجه دیوارهای نامرئی باشد که از اوج گرفتن شکاف طبقاتی هر روز بالاتر و بالاتر میرود. حتی، اگر تمایل نداشته باشد آن را ببیند. این دیوارهها وجود دارد و مطرودانی که در حال بالا رفتن از آن هستند.
همسانسازی، یکسانسازگی، و ویرانی آنچه از تفاوت ناشی میشود از مزایای مدرنیزاسیون است. آدمهایی که برای زیست مشترک در یک مکان باید شبیه هم باشند چرا که در غیر اینصورت مورد خطاب قرار نمیگیرند، خطابی که سازنده هویت است و افراد در مدار آن به واسطه نقشی که به آنها داده می شود خود را مینامند. دیالوگ دیوارها با آدمها، صرفاً در شباهت نیست، چه میزان مطرودانی که سعی میکنند، همان لباس همان وجنات را داشته باشند ولی باز پس زده میشوند. آنچه در مرکز میگذر نمایش نیست، قرار نیست نمایش برگزار کنند، چرا که همان لباس، همان وجنات اگر در قامت مطرودان بازنمایی شود، خز است، چون ادا است. حضور مطرودان در خیابانهای مرکز نشان از واقعیت بودنشان نیست، نشان از شبحی است که دیده نمیشود. شاید به آنها اجازه داده شوند، راه بروند و پرسه بزنند، و با تساهل با آنها مدارا شود، اما، آنها هیچگاه به رسمیت شناخته نمیشوند.
مطرودان شامل، دانشجویان بیکار، سالخوردهگان از کار افتاده، بیکارها، دستفروشان، بیکاران فصلی، کودکان کار و خیابان، نیاز دارند، که دیده شوند، این حداقل و مهمترین نیازی است که هر انسانی دارد. آنها با هر زبانی میخواهند ابراز وجود کنند، آنها میخواهند دیوارها برچیده شود. هرگونه دیوار حائل، هرگونه نظم طردگونه، هرگونه یکسانسازی، که هویت آنها و استقلال بودنشان، را از آنها دریغ کند، شنیعترین نوع خشونت است. خشونت گفتمانی، که اجازه نمیدهد یک اقلیت به فراخور توان مالی و روحیشان از آن از موهبات و امکانانت، بهرهمند شود.
مرکز با طرد تهی دستان و مطردودان، دُمل وار در حال برجسته شدن است. دملی چرکین، که دیوارها را بر میسازد. شاید، صور بصری این نوع از شهر از دور، که خود را تنها در مرکز میبیند، از دور زیبا باشد. اما این به معنی خالی بودن شهر از مطرودان نیست. دیوارها، فقر مالی و طبقاتی را از صحنه پاک نمیکند، بلکه صرفاً آن را دور میکند یا نامرئی میسازد. جهشی، که با شتاب بیشتری روزی به مرکز بر میگردد. این یک هشدار، لرزهنگارانه، یا دردل عاطفی نیست، این یک واقعیت جغرافیای است، که ذهنهایمان را بیشتر از وقت دیگر با درّهها و تپهها پر میکند و شخصیتهایمان را به دور از عواطف انسانی شکل میدهد. دیوارهایی که از هر سو ما را در خود احاطه دارد و قابل مشاهده است اما کسانی که روی دیوارها زندگی میکنند، دیواری که روی آن نشستهاند را نمی توانند مشاهده کنند. شاید اگر از من بپرسند، بزرگترین مشکل این شهر چیست، میمانم بگویم مردمش یا دیوارهایش، به راستی، دیوارها بزرگترین مشکل قزوین است، دیوارهایی که در تهران یک چند ساعتی از هم فاصله دارد و در قزوین میتوان در یک ربع ثانیه دورش زد. دیوارهای این روزهای شهر شاید واقعی نیست، اما به راستی دو زیست جهان دو جزیره مستقل را در خود پرورش داده است. با آدمهایی از یک جنس ولی پشت و پس دیوارها.
آیا قزوین این میزان، ظرفیت برای جذب سرمایه را دارد؟ این سوالی است که همه میپرسند، اما، این سوال اصلی مرکزنشینان و کسانی است که پول دارند. کسانی که خودشان را به جای همه جا میزنند! برای آدمهای مثل من که سنار پول سیاه هم کف دستشان نیست، چندان این سوالها مهم نیست، که این پولها از کجا میآید و یا قرار است از کجا جبران شود. سوال اصلی برای ما اینجاست، که قرار است چه بر سر ما بیاید؟ در مدیریت شهری، من یک عابرم که باید تنها، عبور کنم!؟ یا صرفاً یک خریدار هستم که قرار است صرفاً خریدار باشم؟ یا یک گرسنه، که تنها قرار است بخورد و بیاشامد؟ آیا من نیاز ندارم پرسه بزنم!؟ یا به قولی ول بچرخم!؟ قرار نیست کتاب بخرم!؟ قرار نیست چند ساعتی در پارک قدم بزنم؟ قرار نیست، برای چند ساعتی بدون مزاحمی در کافهی بنشینم و چیزی بنوشم!؟ ما، فارق از نگاه مصرفکننده، در کجای مختصات این شهر جای دارم؟ مایی که توان خرید یک وسیله نقلیه شخصی نداریم چگونه باید خودمان را به مرکز برسانیم؟ این سوال اصلی آدمهای مثل من است، که گویا صدایی ندارند، که به گوشی برسد.
شهر، همواره میان مرکز و حاشیه تقسیم میشود، همانطور که آدمها میان مشتری/ مشترینما، علاف/ عامل، پرسهزن/ مشارکتکننده تقسیم میشوند. کسانی که مشارکت میکنند و کسانی که بی هدف قدم میزنند. کسانی که عبور میکنند و کوتاهترین مسیر را برای رسیدن به مقصد انتخاب میکنند و کسانی که پرسه میزنند و بلندترین مسیر را بدون هدف گز میکنند. مرکز، اجتماعِ تبانی سرمایه و مدیریت سرمایه است، با سازکار خودش، سعی میکند هر کس که این منطق را نمیپذیرد، مجبور به اطاعت کند. برای همین هم هست، کسانی که نمیتوانند با این نگاه اُخت شوند را طرد میکند. بازنشستگان را به پارک، مطرودان اجتماع را به محلههای خارج از شهر، تحصیلکردگان بیکار را به گوشهی خانه و کافهها، فقرا را به محلههای ارزان قمیت و خلاصه همه اینها را به حاشیه. مرکز، شهر را بدون پرسهزن میخواهد. شهری، محصور در میان کسانی که توان مشارکت در منطق آن را دارد. منطقی از خرید و فروش. مخاطبین مرکز، کسانی است که کار دارند، "اگر کار دارید بفرمایید در غیر اینصورت خوش آمدید!" شاید برای همین هم هست، که قزوین را با دیوارهای نامرئی بین مرکزنشینان و حاشیهنشینان تقسیم میکنند، مثلاً طرح مسکن مهر را به بیرون از شهر سوق میدهند، یا بزرگترین پارک تفریحی، فدک، را به بالای کوه.
در مرکز همه چیز زیر سایه مرکز و اطاعت از آن شکل میگیرد. رستورانهای لوکس برای کسانی که مقصد مشخص برای خوردن دارند، فروشگاههای زنجیرهای برای کسانی که مقصد خرید دارند، مراکز خدماتی برای کسانی که بدان نیاز دارند،… مسیرهایی که حداقل امکان پیادهروی را داشته باشد و اگر قرار است در آن پرسه زد، حتماً برای خرید و فروش مدیریت شود، هیچ کس حق توقف، ایستادن ندارد، "توقف بیجا مانع از کسب است" حتی، هیچ وسیله نقلیه عمومی برای آنها برنامهریزی نشده است. نیازی هم نیست چون مرکزنشینان هر کدام اتومبیل شخصی خودشان را دارند! و مابقی هم که ندارند، لابد نیازی ندارند از مرکز استفاده کنند، البته، عقلانی به نظر میرسد، کسی که پول خرید وسیله شخصی ندارد، حتماً پول خرید مایحتاج خود را از چنین مکانهایی هم نخواهد داشت.
دیوارهایِ نامرئی تنها معطوف به خیابانها و شکل شمایل آن نمیشود. دیوارها، شامل آداب و رفتارها و حتی دایره واژگانی و لباسها و ماشینها هم میشود. مرکزنشینان، همواره در حال طرد حاشیهنشینان هستند، کسانی که نه در وسع مالیشان میگنجد در مرکز، عامل باشند، (خرید کنند، بفروشند) نه حاضرند خفت نگاهها و الفاظ مرکزنشینان را به جان بخرند. مرکز، از هر روشی برای طرد حاشیهنشینان بهره میبرد تا آنها را شبیه خود کند یا اگر هم نتوانست از خود دور کند، بنگریم، به صفاتی نظیر، خز، علاف، بیکار، اراذل و اوباش، جواد بخش کوچکی از دایره واژهگانی که هر روز تزریق میشود، تا مطرودان را به حاشیه و حاشیهتر رهسپار کنند. نحوه برخورد فروشندگان پس از دیدن حاشیهنشینان خود گویای امر است. که آنها از جنس ما نیستند، پس باید به حاشیه بروند. قیمت بالای اجناس و قیمتها و نوع اجناس، حتی ویترین مغازهها نوعی طرد گستری را ترویج میکنند؛ نوعی طرد در منطق همسانسازی.
مرکز شهر، حتی، علایق مطرودان را پس میزند. هیچ فروشندهای حاضر نیست سرمایه خودش را برای مخاطبی مصرف کند، که پول ندارد. قیمت بالای اجاره بها، به هیچ فروشندهای اجازه نمیدهد در خیابان خیام کتاب فروشی دایر کند. یا قیمت بالای زمین به شهرداری اجازه نمیدهد، که پارک یا کتابخانه عمومی تاسیس کند، چون، "مقرون به صرفه نیست!" دانشجوی بیپول، بازنشسته پیر و از کار افتاده، افراد بیبضاعت، نه سلایقشان در منطق مرکزگرایی میگنجد، نه سرمایهداری حاضر به چنین ریسکی هست. به خاطر همین است، که شهری با این قدمت و آوازه، که وصف پیشرفتاش این روزها، جهانی شده است و بلندترین برج تجاری را با خود بالا میبرد، تنها یک کتاب فروشی دارد! که فروشنده آن نیز به گفته خودش از جان گذشتگی میکند، یا اگر هم نیت تاسیس آن وجود داشته باشد، به ماه نرسیده در اجاره بهای یک ماهش در میماند. یا که باید با عروسکفروشی، دستگاه کپی و کتب تجاری، تزئینش کند.
مطرودان اما در انفعال نیستند. مرکز، هر روز مدخل رفت و آمد مطرودان است. مطرودانی که برای ابراز بودن خود همچنان پرسه میزنند و مرکزنشینان نمیخواهند، آنها را ببینند. چه جای بهتر از ندیدن مطرودان و پرسهزنان جز در داخل ماشینهای لوکس و دور دور کردنهای شبانه، یا داخل رستورانها و فروشگاههای زنجیرهای که تنها یک اقلیت ثروتمند را در داخل خود جای میدهد. یک نگاه تیزبین، اگر نیّت مشاهده داشته باشد، باید متوجه شده باشد، مرکز این روزها، در دستان کودکانکاری است، که از سر کول ماشین بالا می روند با مرکزنشینانی که حتی شیشه اتومبیل خود را پایین نمیدهند. مرکز باید دیده باشد، دست فروشها، آشغالجمعکنها را که در مدار خود میچرخاند. مرکز باید متوجه دیوارهای نامرئی باشد که از اوج گرفتن شکاف طبقاتی هر روز بالاتر و بالاتر میرود. حتی، اگر تمایل نداشته باشد آن را ببیند. این دیوارهها وجود دارد و مطرودانی که در حال بالا رفتن از آن هستند.
همسانسازی، یکسانسازگی، و ویرانی آنچه از تفاوت ناشی میشود از مزایای مدرنیزاسیون است. آدمهایی که برای زیست مشترک در یک مکان باید شبیه هم باشند چرا که در غیر اینصورت مورد خطاب قرار نمیگیرند، خطابی که سازنده هویت است و افراد در مدار آن به واسطه نقشی که به آنها داده می شود خود را مینامند. دیالوگ دیوارها با آدمها، صرفاً در شباهت نیست، چه میزان مطرودانی که سعی میکنند، همان لباس همان وجنات را داشته باشند ولی باز پس زده میشوند. آنچه در مرکز میگذر نمایش نیست، قرار نیست نمایش برگزار کنند، چرا که همان لباس، همان وجنات اگر در قامت مطرودان بازنمایی شود، خز است، چون ادا است. حضور مطرودان در خیابانهای مرکز نشان از واقعیت بودنشان نیست، نشان از شبحی است که دیده نمیشود. شاید به آنها اجازه داده شوند، راه بروند و پرسه بزنند، و با تساهل با آنها مدارا شود، اما، آنها هیچگاه به رسمیت شناخته نمیشوند.
مطرودان شامل، دانشجویان بیکار، سالخوردهگان از کار افتاده، بیکارها، دستفروشان، بیکاران فصلی، کودکان کار و خیابان، نیاز دارند، که دیده شوند، این حداقل و مهمترین نیازی است که هر انسانی دارد. آنها با هر زبانی میخواهند ابراز وجود کنند، آنها میخواهند دیوارها برچیده شود. هرگونه دیوار حائل، هرگونه نظم طردگونه، هرگونه یکسانسازی، که هویت آنها و استقلال بودنشان، را از آنها دریغ کند، شنیعترین نوع خشونت است. خشونت گفتمانی، که اجازه نمیدهد یک اقلیت به فراخور توان مالی و روحیشان از آن از موهبات و امکانانت، بهرهمند شود.
مرکز با طرد تهی دستان و مطردودان، دُمل وار در حال برجسته شدن است. دملی چرکین، که دیوارها را بر میسازد. شاید، صور بصری این نوع از شهر از دور، که خود را تنها در مرکز میبیند، از دور زیبا باشد. اما این به معنی خالی بودن شهر از مطرودان نیست. دیوارها، فقر مالی و طبقاتی را از صحنه پاک نمیکند، بلکه صرفاً آن را دور میکند یا نامرئی میسازد. جهشی، که با شتاب بیشتری روزی به مرکز بر میگردد. این یک هشدار، لرزهنگارانه، یا دردل عاطفی نیست، این یک واقعیت جغرافیای است، که ذهنهایمان را بیشتر از وقت دیگر با درّهها و تپهها پر میکند و شخصیتهایمان را به دور از عواطف انسانی شکل میدهد. دیوارهایی که از هر سو ما را در خود احاطه دارد و قابل مشاهده است اما کسانی که روی دیوارها زندگی میکنند، دیواری که روی آن نشستهاند را نمی توانند مشاهده کنند. شاید اگر از من بپرسند، بزرگترین مشکل این شهر چیست، میمانم بگویم مردمش یا دیوارهایش، به راستی، دیوارها بزرگترین مشکل قزوین است، دیوارهایی که در تهران یک چند ساعتی از هم فاصله دارد و در قزوین میتوان در یک ربع ثانیه دورش زد. دیوارهای این روزهای شهر شاید واقعی نیست، اما به راستی دو زیست جهان دو جزیره مستقل را در خود پرورش داده است. با آدمهایی از یک جنس ولی پشت و پس دیوارها.
کیانوش دلزنده
دانشجوی دکترای علوم سیاسی